■ لطیفههای نماز6
یک یهودی، مسلمانی را دید که در ماه رمضان گوشت بریان می خورد، با او به خوردن پرداخت. مسلمان گفت: ای فلان! گوشتی که مسلمان ذبح کرده باشد به یهودی حلال نیست. او گفت: من بین یهود، همچون تو هستم بین مسلمانان.
مردی با یکی از دوستان خود مشورت کرد که فلانی از من پول قرضی می خواهد، آیا صلاح می دانی به او پول قرض بدهم؟ گفت: بلی، خیلی بجاست. آن مرد پرسید: چرا؟ گفت: چون اگر شما به او پول قرض ندهید، سراغ من می آید.
مؤذنی اذان می گفت تا رسید به «حی علی الصلوة» ، مردم با عجله به سوی مسجد شتافتند تا این که صفهای مردم آماده نماز جماعت شد. ظریفی گفت: اگر مؤذن به جای حی علی الصلوة «حی علی الزکوة» می گفت، مردم در فرار از مسجد سبقت می گرفتند.
حاشیه نویس: البته برای مؤمنان واقعی دستور نماز و زکات فرقی نمی کند.
صوفی به خانقاه رسید، مرکب خود را بست و رفت میان خانقاه. صوفیان مرکب او را فروختند و خرج نیازهای خانقاه نمودند؛ سپس شروع کردند، ذکرهای مخصوص را با هم بگویند. بعد مسؤول خانقاه شروع به گفتن این جمله کرد که: «خر برفت و خر برفت» و همه با هم حتی آن که صاحب آن مرکب بود این جمله را می گفتند. بعد از تمام شدن جلسه که همه رفتند، او نیز بیرون آمد و دید مرکبش نیست، ناراحت شد و گفت:
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.
حاشیه نویس: تقلید در اسلام تقلید آگاهانه است، نه کورکورانه. تقلید در اسلام پیروی از متخصص است، آن هم راه انحصاری نیست، بلکه خود انسان می تواند متخصص باشد.
اعرابی به حج رفت. در طواف دستار او را دزدیدند. گفت: خدایا یک بار که به خانه تو آمدم، فرمودی که دستارم بدزدند، اگر یک بار دیگر مرا این جا ببینی می فرمایی تا گردنم را بشکنند!
می گویند کسی روزه نمی گرفت، ولی سحری می خورد، گفتند: تو که روزه نمی گیری چرا سحری می خوری؟ گفت: نماز که نمی خوانم، روزه هم که نمی گیرم، اگر سحری هم نخورم که دیگر کافر مطلق می شوم.
جماعتی، شخصی را نزد قاضی بردند و شکایت کردند که این شخص از هر یک از ما پولی قرض نموده و شخص مقروض، خود اقرار کرد که آنان راست می گویند و دعوی ایشان به جاست، اما مقرر فرمایید که مهلتم بدهند تا ملک و مال خود را بفروشم یا گرو بگذارم تا وجه آنان را ادا نمایم.
هنوز قاضی کلامش تمام نشده بودکه طلبکاران فریاد برآوردند که ای قاضی! این مرد، بی مال و املاک است و یک وجب ملک در هیچ جا ندارد. پس آن شخص بدهکار روی به قاضی کرد و گفت: جناب قاضی! در صورتی که طلبکاران من همه به زبان خود اقرار و اعتراف بر بی چیزی من می کنند، اینک آنچه اقتضای عدالت است به جای آور! قاضی گفت: دیگر هیچ حق سؤال و جواب با تو ندارند، المفلس فی امان الله.
عربی صبح به مسجد در آمد که نماز گزارده و عجله داشت. پیشنماز هم بعد از سوره فاتحه سوره نوح را شروع کرد، چون گفت: «انا ارسلنا نوحا» یعنی: «ما فرستادیم نوح را» و ما بقی آیه از یادش رفت و سکوت او طول کشید. عرب را طاقت نماند و گفت: ایها القاری اگر نوح نمی رود، دیگری را بفرست و ما را رها کن.
ژنرال مغرور در خیابان، سرباز ساده ای را دید که خونسرد و آرام از کنار او گذشت و سلام نظامی نداد؛ ژنرال برگشت و باعصبانیت از سرباز پرسید: به من بگو وقتی یک ژنرال و یک سرباز در خیابان یکدیگر را می بینند، کدام یک باید اول سلام بدهد؟ سرباز فکری کرد و گفت: هر کدام با ادب تر باشند.
شخصی پس از یک ماه گرسنگی که سخت ناتوان و لاغر شده بود، برای رؤیت ماه در شب عید فطر به روی بام رفته بود، وقتی پس از زحمت زیاد رؤیت نصیبش شد و هلال ماه را به شاعر نازک و نزار، چون ابروی دلدار دید، خطاب به آن چنین گفت: مگر لازم بود خود و مردم بیچاره را بدین صورت درآوری؟
قاضی از دزدی پرسید: این همه سرقتها را تنها می کردی یا شریک هم داشتی؟ گفت، تنها بودم، مگر در این زمانه آدم درستکاری هم پیدا می شود که به شریکی انتخاب کنم.
حاشیه نویس: کافر همه را به کیش خود پندارد.