■ لطیفههای نماز5
شخصی دو رکعت نماز در نهایت تعجیل می خواند. امام سجاد - علیه السلام به او نگاه می کردند. او بعد از نماز دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا چهار حورالعین و یک کاخ زرین در بهترین جای بهشت به من عطا فرما. امام فرمودند: مهر حقیر آورده ای و نکاح عظیم می طلبی؟
شخصی مسجدی ساخته بود و نام خود را بر سر در آن نصب کرده بود. بهلول نام او را شبانه از سر در مسجد کند و نام خود را بر روی سر در مسجد نصب کرد. بانی مسجد وقتی نام بهلول را در روی مسجد دید، با عصبانیت سراغ بهلول رفت و او را عتاب کرد که چرا نام مرا از سر در مسجد برداشته ای و نام خود را بر جای آن نصب کرده ای؟
بهلول گفت: اگر مسجد را به خاطر خدا ساخته ای، چه فرق می کند که نام من باشد یا نام شما؟
یک نصرانی تازه مسلمان شده بود؛ قاضی به او گفت: الان مثل کودکی هستی که تازه متولد شده باشد. شش ماه بعد اهالی محل او را نزد قاضی بردند و گفتند: این تازه مسلمان در این مدت شش ماهه ابدا نماز نخوانده. او هم گفت: جناب قاضی، مگر شش ماه قبل به من نگفتید: گویا تازه متولد شده ای وال آن کودک شش ماهه هستم و آیا بر طفل شش ماهه نماز واجب است؟ قاضی خندید و به او اعتراض نکرد.
حکیمی گفت: مرگ چونان شیری است که به قصد تو آید و عمر تو فاصله مسیر آن است.
حکیمی گفت: در خیر اسراف روا نبود، همچنان که در اسراف خیری نیست.
از کسی پرسیدند: هرگز در کاری بر دیگران سبقت گرفته ای؟ گفت:بلی. او پرسید: در چه کاری؟ گفت: در بیرون آمدن از مسجد.
حاشیه نویس: لابد برای ادای حق الناس و یا انجام کارهای خیر بوده است والا آدم مسجدی، مانند ماهی و آب است و هرگز از مسجد گریزان نیست.
شخصی خانه ای اجاره کرده بود و چوبهای سقفش بسیار صدا می کرد. به صاحب خانه تذکر داد تا آن را تعمیر کند. صاحبخانه گفت: چوبهای سقف ذکر خدا را می گویند. او گفت: بسیار خوب، اما می ترسم که این ذکر منجر به سجود شود!
نقل کرده اند که «علامه حلی» در حال طفولیت در خدمت دایی خود «محقق» درس می خواند و گاهی فرار می کرد، محقق او را تعقیب می کرد تا او را بگیرد، چون به نزدیک او می رسید، علامه آیه سجده را می خواند و محقق که به سجده می رفت، او فرار می کرد.
جمعی به دعای باران بیرون رفتند و همه اطفال را همراه خود می بردند.
ظریفی پرسید: چرا کودکان را همراه خود می برید؟ آنها گفتند: چون آنها بی گناهند، دعایشان مستجاب می شود. او گفت: اگر دعای ایشان مستجاب شدی، یک مکتب دار در همه عالم زنده نماندی.
روزی حضرت رسول (ص) با جمعی از اصحابش وضو گرفتند وگردهم نشسته بودند تا نماز بخوانند. یکی از اصحاب شتری کشته و آن را پخته بود، چون چشمش به هیات اجتماع پیغمبر و اصحابش افتاد، تقاضا کرد که آنان میل نمایند. حضرت با اصحاب، آن غذا را میل کردند تا این که ظهر فرا رسید. از وی خواستند که مشغول نماز شوند. حضرت متوجه شد که یکی از اصحاب جلسه، وضویش باطل شده و خجالت می کشد که تجدید وضو نماید؛ او می خواهد بدون وضو نماز بخواند . حضرت رو به اصحاب کرد و فرمود: تمام آنهایی که گوشت شتر خورده اند، باید وضو کنند و من هم تجدید وضو می کنم و حضرت دوباره وضو گرفتند و تمام اصحاب هم تجدید وضو کردند و نماز ظهر را به جماعت خواندند.