■ لطیفههای نماز3
به شخصی که روزه نمی گرفت، گفته شد که چرا روزه نمی گیری؟ اوگفت: به دلیل خود قرآن که فرموده: اگر مسافر بودید، روزه نگیرید و من هم در دنیا مسافر هستم و نمی توانم برای همیشه بمانم.
دهقانی نزد یکی از همسایگان خود رفت تا الاغ او را عاریه کند. او عذرخواهی کرد که امروز الاغ را به کس دیگر داده ام؛ در این بین صدای عر عر الاغ بلند شد. دهقان گفت: گویا الاغ شما در خانه است.
همسایه گفت: شما حرف مرا قبول ندارید و حرف الاغ را قبول دارید.
از عالمی پرسیدند که در صحرا به کدام سمت غسل باید کرد. او گفت: به سمت جامه های خود تا دزد نبرد!
چند نفر نماز می خواندند، اولی حرفی زد. دومی که مشغول نمازبود، گفت: حرف نزن. سومی گفت: الحمدلله که من حرف نزدم.
از بوذرجمهر به هنگام مرگ خواسته شد که وصیتی بکند، او گفت: چه وصیتی بکنم، در دنیایی که انسان جاهل و تهیدست به دنیا می آید و با اکراه می رود، پس به چنین دنیایی نباید دل بست.
ریاکاری مشغول نماز بود، احساس کرد، کسی وارد مسجد شده، نمازش را با کیفیت بهتری خواند. بعد از نماز نگاه به عقب کرد، دید سگی است که درب مسجد را باز کرده و وارد شده است.
دزدی به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت: تو کیستی و چه می کنی؟ گفت: دست خدا از درخت خدا و از میوه خدا می خورد. او هم آن دزد را به درختی بست و شروع به کتک زدن کرد. همین که آمد ازخود دفاع کند و داد و فریادی بزند، صاحب باغ گفت: چرا ناراحتی؟ این دست خدا و چوب خداست که به بدن بنده خدا می خورد.
دزدی به باغی رفت و دامنش را پر از میوه کرد. صاحب باغ او را دید و به او گفت: چرا به باغ من آمده ای؟ گفت باد تندی آمد و مرا به داخل این باغ انداخت.
صاحب باغ پرسید: چرا این میوه ها را چیده ای؟ گفت از میوه ها می گرفتم تا خودم را نجات بدهم و آنها کنده می شدند. صاحب باغ پرسید: چرا دامنت را پر از میوه کرده ای؟ گفت: من هم متحیر بودم که چرا چنین شده است و این سؤال را شما پاسخ بدهید.