■ لطیفههای نماز2
روزی در حضور ناصرالدین شاه از انواع عبادات گفتگو می شد وهرکس از محسنات عبادتی سخن می گفت؛ وقتی نوبت به کریم شیره ای رسید، او گفت: قربان! بنده روزه را بیشتر دوست دارم؟
ناصرالدین شاه پرسید، چرا؟ گفت: برای این که روزه را می توان خورد، ولی سایر عبادات را نمی شود خورد.
یکی از روحانیون که امام جماعت یکی از مساجد بود منتظر فرصتی بود که بگوید: ریش تراشی حرام است، تا این که روزی در ماه رجب به دعای مخصوصی رسید که بین نماز خوانده می شود، در حین خواندن دعا به این جمله رسید که: «... حرم شیبتی علی النار؛ خدایا محاسن مرا بر آتش جهنم حرام گردان» .
فرمود: آنان که ریش ندارند، چگونه این دعا را می خوانند، لابد می گویند: «اللهم حرم چونتی علی النار؛ خدایا چانه مرا بر آتش حرام گردان، چون من که ریش ندارم.»
پیر مردی خواست، پسرش را تنبیه کند. پسرش از پیشش فرار کرد و به مسجد رفت. پیرمرد نزدیک در مسجد آمد و سرش را در درون مسجد کرد و به پسرش خطاب کرد که فلان فلان شده، بیا بیرون و بعد از هفتاد سال پای مرا به مسجد باز نکن.
تاجری که برای تجارت به سفر می رفت و به او گفته شد که آیا سودی هم از این مسافرتها به دست می آوری؟ او گفت: بلی، نمازهای چهار رکعتی را نصفه می خوانم.
به شیخی که نماز نمی خواند، گفته شد: چرا نماز نمی خوانی؟ او گفت به دلیل قرآن که می گویند، نزدیک نماز نشوید (لاتقربوا الصلاة... ) و بقیه آیه را نمی خواند.
شخصی به دیگری گفت: مرا بیست درهم وام و یک ماه مهلت بده. اوگفت: بیست درهم را ندارم، اما به جای یک ماه یک سال مهلت می دهم.
مردی به حلوا فروشی گفت: یک من حلوا به من نسیه بده. حلوافروش گفت: اول کمی بچش و ببین حلوای خوبی است یا نه. اوگفت: من ال آن قضای روزه رمضان سال پیش را گرفته ام.
حلوافروش گفت: پناه بر خدا اگر با شخصی چون تو معامله کنم؛ تو قرض خدا را از سالی به سال دیگر عقب انداخته ای با من چه خواهی کرد.
اعرابی را شتر گم شد. سوگند خورد که اگر شتر خود را یافت، آن رابه یک درهم بفروشد، اتفاقا شترش پیدا شد. اعرابی که طاقت نمی آورد با آن قیمتی که قسم خورده بود بفروشد، گربه ای رابگرفت و به گردن شتر آویخت و گفت: شتر و گربه را با هم می فروشم، شتر یک درهم و گربه پنجاه درهم. اعرابی دیگری ازآن جا بگذشت گفت: اگر آن گردن بند نبودی شتر چه ارزان بودی.
مردی در هوای گرم از تشنگی له له می کرد، بچه ای را در میان کوچه ای دید، از او خواست مقداری آب برایش بیاورد. او گفت: دوغ داریم.
گفت: بیاور! او یک ظرف دوغ آورد.
مرد تشنه دوباره دوغ خواست، او رفت و دوباره یک ظرف دوغ آورد و به آن مرد داد. آن مرد که شرمنده محبت او شده بود گفت: خیلی به شما زحمت دادم. آن کودک گفت: زحمتی نیست، زیرا ما این دوغ را لازم نداشتیم، چون موش مرده در آن افتاده بود. آن مرد در حالی که ظرف پر از دوغ را در دستش داشت با عصبانیت به زمین انداخت. آن کودک فریاد زد: مامان این آقا ظرفی را که در میان آن غذای سگ را می دادیم به زمین انداخت و شکست!