■ پیر ما گفت 1
نویسنده: محمد حسین علیان
پیر ما گفت1:
روزی مریدی نعره زنان و گریه کنان نزد پیر آمد ولی لب به سخن نمیگشود. تا اینکه پیر، سرانگشت تنبیه بر پهلوی ارادت مرید زد و او را سه متر پراند و گفت: «بگو تا خفهات نکردم؟» بغض مرید ترکیدندی و گفتندی: «پسرم چندیست که خیری ادامه ندهد و نمازی اقامه نکند.» پسر داد سخن داد: « چرا اینچنین جنجال مطبوعاتی راه میاندازی پدر. اگر نمیخوانم از خودت آموختم» با این حرف، آمپر پدر جوشید و اینگونه خروشید و دنبال پسر دوید: «مرا با بی نمازی چه کار؟ فقط یک صبحگاه بود که از فرط خستگی گفتیم باشد حالا بعدا و دوباره خوابیدیم.» پسر در حال فرار جوابی داد تمام عیار که: «یک دفعۀ پدر، پسر را بس.» پدر هروله کنان میگفت: «بی نمازیات تقصیر من نیست ولی چه کنم که خودم بهانه را به دستت دادم.»
پیر غره از اینکه مشکل را یافته بود، منتظر بود مریدان گریبان بدرند، ولی گفتند: تو که چیزی نگفتی که ما بدریم. پیر خودش به سراغشان رفت گریابنشان را دراند و انگشت حیرتشان را گزاند لابلایش هم چندتا لگد پراند.