Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
پیشخوان / متن کده
شب آفتابی

■ شب آفتابی

همیشه فکر می کنم یک جایی کنار ابرها و ستاره ها باشد یا شاید کمی بالاتر در آن حوالی . و همیشه به او حسودی ام شده که نمیتوانم به آسمان بروم و حتی شده برای یک بار صندلی نرم ابر را امتحان کنم. 

همیشه از  گرد و خاک زمین بیزار بوده ام و فکر میکردم چه میشد  خدا زمین را آسفالته می آفرید . بعد خب ما یک جاهاییش را میکندیم و گل و گیاه می کاشتیم . این طوری بهتر نبود ؟ 

دیروزاز طرف مدرسه ما را بردند به یک برنامه ای . خودمان هم نمیدانستیم چیست .فقط یک جمله میدانستیم: منشوری از نور ٬ صدا و تصویر . ما برای تماشای این منشور می رفتیم . منشوری که تنها منشور خارج از کتابهای علوم و زیست بود . رسیده بودیم جلوی درب محل برگزاری . راهمان نمیدادند و میگفتند ظرفیت تکمیل است . امام جماعتمان که خودش پیشنهاد این برنامه را داده بود به شوخی گفت نیت هایتان خالص نبوده است . نیت خالص برای اردو رفتن ؟ ما همیشه نیتمان برای شرکت در برنامه های مدرسه صد درصد خالص بوده و آن هم یک روز دوری از مدرسه بوده و بس . 

بالاخره راهمان دادند به داخل . دورترها کوه بود و پیش روی ما خاک و خاک و خاک . چادرم را تاجایی که میشد جمع کردم و قید تمیزی کفش هایم را زدم . اذان مغرب را گفته بودند و چیزی به شروع برنامه نمانده بود . امام جماعت گفت نماز بخوانیم که دیرشده . نماز جماعت وسط آن خاکها ؟ بدون حتی یک تکه موکت ؟باورم نمیشد . کفشهایم را در آوردم و به چادر مشکی ام فکر کردم که بعد از نماز دیگر مشکی نیست .

الله اکبر را که گفتم چشمم افتاد به آسمان .وقت نمازخواندن مستحب است سربه زیر باشی و چشم بدوزی به مهر٬ میدانم. ولی مگر می شود برای اولین بار  هیچ سقفی که بین تو و کسی که رو به او ایستاده ای نباشد و باز هم سربه زیر باشی . موقع نماز باید آرام  بود ولی ستاره ها از آن دور پشت کوه چشمک میزدند و بین من واو فقط چند قدم فاصله بود . به سجده که رفتم دیگر به خاکی شدن فکر نمیکردم . به خاکی فکر میکردم که روح او به آن توانایی ایستادن داد . به خودم. و بوی آشنای خاک شامه ام را پرکرده بود .

منشور شگفت انگیزترین چیزی بود که در تمام عمرم دیده بودم تاریخ اسلام لحظه به لحظه از کنارمان از دور سوله ای که فشرده در آن نشسته بودیم میگذشت . آن شب یک شب آفتابی بود . 

1394/3/6 ساعت 11:58
کد : 80
دسته : خاطره,دانستنی ها
لینک مطلب
کلمات کلیدی
اردو
نماز
نیت خالص
دل نوشته
سفرنامه
دیدگاه جدید