Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
پیشخوان / متن کده
خدا چقدر بزرگ است؟

■ خدا چقدر بزرگ است؟

یه چند روزی هست که دارم فکر می­کنم.اگر می­گویم یه چند روزی به خاطر این هست که اصولا من زیاد فکر نمی­کنم. فقط وقتهایی که خیلی سیر نیستم این شکلی می­شوم.

دیروز که داشتم شانزدهمین شیرینی کشمشی را در دهانم می­گذاشتم مامان با یه جیغ تیز بلند گفت:"الله اکبر..بچه از دست تو.."

و من که هنوز سیر نشده بودم دمپایی به دست دویدم تو کوچه و با خودم فکر کردم یعنی چی؟؟! "خدا بزرگ است..بچه  از دست تو."

چون سیر نبودم فکرم به جایی قد نداد.

همسایه دو خونه بغلیمون تق تق کنان از جلویم رد شد و با خنده­ای که اصلا هم با مزه نبود گفت:"الله اکبر..هزار ماشاالله..روز به روز تپل تر می­شی"  به جمله­اش فکر کردم و باز هم فکرم قدی نداشت.

 شب ها که ماه و ستاره­ها دست­به­دست هم می­دهند و  به آسمان حیاط ما می آیند، مامان و بابا شروع می­کنند به دعوا.

... مامان تو بود..بابای منو می­گی؟؟!..آبجی خودتو بگو ..برو با اون داداشت.. و در ختم جلسه  آقای بابا تازه  می گوید:" الله اکبر..یه چیزی می­گما زن.." یعنی تا الان چیزی نگفته بود!

شام مامان می ­سوزد و من گرسنه می­مانم و بازهم به نقش"الله اکبر" در این جمله بابا فکرمی­کنم  و فکرم قد نمی­دهد.

بابا سجاده­اش رو پهن کرد و شروع به خواندن نماز کرد از فرصت استفاده کردم و رفتم سر جیب بابا!

انگار پشت کله­ی بابا دو جفت چشم کاشته شده بود. یک دفعه بلند گفت:" الله اکبر.." و من معنی این یک جمله رو خوب می دانستم.

شکمم تا صبح قارو قور کرد و نگذاشت بخوابم عوضش گذاشت خیلی خوب فکر کنم به " الله اکبرهایی" که معنای دیگری در نماز من داشت و معنی­اش خیلی بزرگتر از آسمون سفید حیاطمون بود ..به بلندی دستانم که با "الله اکبر" از کنار گوشم پایین می­آید و به یادش آرام کنار بدنم می­ایستد.

1394/3/6 ساعت 11:54
کد : 75
دسته : داستان کوتاه
لینک مطلب
کلمات کلیدی
داستان
نماز
دیدگاه جدید