یه چند روزی هست که دارم فکر میکنم.اگر میگویم یه چند روزی به خاطر این هست که اصولا من زیاد فکر نمیکنم. فقط وقتهایی که خیلی سیر نیستم این شکلی میشوم.
دیروز که داشتم شانزدهمین شیرینی کشمشی را در دهانم میگذاشتم مامان با یه جیغ تیز بلند گفت:"الله اکبر..بچه از دست تو.."
و من که هنوز سیر نشده بودم دمپایی به دست دویدم تو کوچه و با خودم فکر کردم یعنی چی؟؟! "خدا بزرگ است..بچه از دست تو."
چون سیر نبودم فکرم به جایی قد نداد.
همسایه دو خونه بغلیمون تق تق کنان از جلویم رد شد و با خندهای که اصلا هم با مزه نبود گفت:"الله اکبر..هزار ماشاالله..روز به روز تپل تر میشی" به جملهاش فکر کردم و باز هم فکرم قدی نداشت.
شب ها که ماه و ستارهها دستبهدست هم میدهند و به آسمان حیاط ما می آیند، مامان و بابا شروع میکنند به دعوا.
... مامان تو بود..بابای منو میگی؟؟!..آبجی خودتو بگو ..برو با اون داداشت.. و در ختم جلسه آقای بابا تازه می گوید:" الله اکبر..یه چیزی میگما زن.." یعنی تا الان چیزی نگفته بود!
شام مامان می سوزد و من گرسنه میمانم و بازهم به نقش"الله اکبر" در این جمله بابا فکرمیکنم و فکرم قد نمیدهد.
بابا سجادهاش رو پهن کرد و شروع به خواندن نماز کرد از فرصت استفاده کردم و رفتم سر جیب بابا!
انگار پشت کلهی بابا دو جفت چشم کاشته شده بود. یک دفعه بلند گفت:" الله اکبر.." و من معنی این یک جمله رو خوب می دانستم.
شکمم تا صبح قارو قور کرد و نگذاشت بخوابم عوضش گذاشت خیلی خوب فکر کنم به " الله اکبرهایی" که معنای دیگری در نماز من داشت و معنیاش خیلی بزرگتر از آسمون سفید حیاطمون بود ..به بلندی دستانم که با "الله اکبر" از کنار گوشم پایین میآید و به یادش آرام کنار بدنم میایستد.