ماه بي بي

■ ماه بي بي

ماه بي بي

عمو رحيم خان

حيدر گودرزي

حيدر گودرزي دانشجوي کارشناسي فيزيوتراپي دانشگاه علوم پزشکي و خدمات بهداشتي، درماني تهران است. او، بيست و دو سال دارد و اثر خود را از تهران فرستاده است.

عمورحيم خان را خيلي  دوست داشتم. اما دوست داشتنم معمولي نبود. يک  جور خاص بود. يک جور دوست داشتني که با بقيه فرق مي کرد. نه مثل دوست داشتن مادر بود، نه دوست داشتن دايي و خاله و عمه و عمو - که اين دو تاي آخر را اصلاً دوست نداشتم - و نه هيچ کس  ديگر. مي دانستم يک جوري  او را دوست دارم؛ يک جورخاص.

عمورحيم خان عموي شوهرخاله ام بود و چون کس ديگري را جز او نداشت در خانه او زندگي مي کرد و شوهرخاله ام نه از روي اجبار، که چون، عمويش را دوست داشت از او نگهداري مي کرد. اما خاله ام زياد از بودن عمورحيم خان در خانه شان راضي نبود. هميشه غر مي زد که چرا به خانه آن يکي برادرزاده اش نمي رود و بيچاره عمو رحيم خان. خاله اخلاقش همين بود. عمو رحيم خان براي خاله زحمت زيادي نداشت. خاله صبحانه و ناهار و شامش را مي داد و صبح، رختخوابي را که شب برايش توي ايوان پهن کرده بود، جمع مي کرد. هر چند وقت به چند وقت هم پيراهن و شلوار او را مي شست و نچلانده روي طناب پهن مي کرد.

عمورحيم خان دو دست لباس بيشتر نداشت و شوهرخاله ام هم، هيچ وقت به خودش زحمت نداد اين دو دست را - دو پيراهن و دو شلوار - بيشتر و يا نو کند. عمورحيم خان يک کت مشکي هم داشت که آن را در ميهماني ها و عروسي هايي که دعوت مي شد مي پوشيد و خاله از کشيدن يک اتوي ناقابل به آن دريغ مي کرد. عمورحيم خان يک کلاه شتري رنگ هم داشت که هميشه خدا سرش بود. از بس سرش نور نخورده بود، پوستش سفيد سفيد مانده بود و وقتي کلاهش را براي خاراندن سرش با نوک انگشتانش عقب مي داد، مي توانستي به وضوح تفاوت رنگ پوست سر و صورتش را ببيني.

عمورحيم خان قد بلند و هيکل چهارشانه اي داشت. شکمش کمي برآمده بود و هيچ موي سياهي در سر و صورتش ديده نمي شد. من هيچ وقت نفهميدم چند سالش بود.

عمورحيم خان در تمام آبادي و يا در تمام دنيا فقط يک مسير را بلد بود؛ خانه خاله تا مسجد و برعکس و در تمام زندگي ش غير از اين مسير، راه ديگري را ياد نگرفت. هر چند وقت يک بار هم که به اصلاح احتياج داشت يک سکه پنج توماني کف دست پسرخاله مي گذاشت تا او دستش را بگيرد و پيش عزيزخان ببرد و عزيزخان ريش و سبيلش را با ماشين نمره دو بزند و موهايش را با ماشين نمره دو بزند. وقتي هم که مي خواست برگردد و مي فهميد پسرخاله مدت ها پيش رفته است، مجبور بود پنج تومان ديگر خرج کند تا به خانه برسد. غير از اين، عمو رحيم خان يک بار همراه با شوهرخاله ام به شهر رفته بود؛ براي گرفتن ماهيانه اي که به سالمندان شصت سال به بالا مي دادند. چون شوهر خاله بيشتر پولي را که گرفته بودند صرف خريد خرت و پرت کرده و نتوانسته بود دست عمو رحيم خان را بگيرد، او افتاده و پايش به جدول کنار خيابان خورده بود. من حتي دو سال بعد هم جاي زخمش را روي پايش ديدم.

عمورحيم خان، اگرچه نابينا بود اما به جايش خيلي هم باهوش بود. يادم هست که هرگز نتوانستم وارد خانه خاله بشوم بدون اين که او متوجه بشود و يا نشناسد. با اين که سواد نداشت و شايد هيچ کتاب و دفتري را در عمرش نديده بود اما به خوبي مي دانست بچه هاي فاميل هر کدام کلاس چندم هستند و درس شان خوب است يا بد؟ مادرم مي گفت وقتي جوان بود به يک بيماري سخت مبتلا شد و بينايي اش را از دست داد. من تو دلم خدا را شکر مي کردم که لااقل قبلا دنيا را ديده و زياد حسرت به دل از اين دنيا نخواهد رفت؛ هر چند عمورحيم خان هيچ وقت از اين که دنيا را نمي ديد، گله نمي کرد.

عمورحيم خان گرچه مرا نمي ديد، اما من هيچ وقت نتوانستم به چشم هاي غبار گرفته اش نگاه کنم. خيلي دوست داشتم به چشم هايش خيره شوم و بفهمم چرا نمي بيند؟ اما هيچ وقت نتوانستم.

چشم هاي عمورحيم خان کوچک و گود افتاده بود؛ سنگي در چاله اي. پلک هايش نيمه باز بود و مژه نداشت. چشم هاي عمورحيم خان اگرچه مات و تاريک بود، اما نگاه مستقيم و يکنواختش سرد نبود، چشم هاي عمو رحيم خان اگرچه غبار گرفته بود، اما پاک و زلال بود. پاک و زلال مثل قلبش؛ مثل وجودش.

 عمورحيم خان کله سحر بيدار مي شد. از دو تا پله ي ايوان پايين مي آمد. کنار حوض وضو مي گرفت و بعد عصايش را برمي داشت و از تنها مسيري که توي آبادي و يا در تمام دنيا بلد بود به طرف مسجد مي رفت. آن قدر اين مسير را تکرار کرده بود که ديگر احتياجي به دست کشيدن به ديوار نداشت. وقتي برمي گشت تازه خاله و شوهرش از خواب بيدار شده بودند. صبحانه مي خوردند و ظهر قبل از اين که صداي اذان روضه  مانند سردارخان، فضاي ده را پر کند، عمورحيم خان در مسجد کنار چشمه ي بزرگ آن مشغول وضو گرفتن مي شد. بعد از خواندن نماز به خانه مي رسيد. خاله، سفره را غرغرکنان پهن مي کرد و کاسه اي را زير دستش مي گذاشت تا غذايش را بخورد.

عمورحيم خان هيچ وقت زن نگرفته بود و شايد هيچ وقت هم به فکر زن گرفتن نيفتاده بود. چون اگر به فکر افتاده بود حتما مي گرفت. وقتي به خانه ي خاله مي رفتم و غير از عمورحيم خان کسي در خانه نبود، مي نشستم تا او برايم تعريف کند. از قديم، از آن موقع که به خاطر چشم هايش اذيتش کردند. از آن وقت ها که ده و آدم هايش يک جور ديگر بودند. همان وقت ها که نماز جماعت را روي پشت بام خانه ميرزاعلي حسن برگزار مي کردند و زن ها حق شرکت نداشتند. خودش مي گفت اولين کسي بوده است که در مسجد ده، وقتي تازه ساخته بودندش و براي اولين بار کَفَش را با حصير پوشانده بودند، نماز خوانده است.

 ماه رمضان که مي شد، عمورحيم خان براي نماز ظهر به مسجد مي رفت و تا بعد از نماز مغرب و عشا به خانه برنمي گشت. تمام اين مدت را مشغول نماز و دعا و مناجات بود.

 عمورحيم خان خيلي هم خوش اشتها بود. وقتي چاي آماده بود يا نمي خورد و يا حتماً سه تا مي خورد.هيچ کس نديده بود عمو رحيم خان يک يا دو چاي بخورد.

 وقتي مريض شد، تابستان بود.اول دل درد، بعد تهوع و بعد درمانگاه ده و شهر. نمي دانم مريضي اش چه بود و بعدها هرگز نپرسيدم. از شهر که برگشت حالش تغييري نکرده بود. هم چنان دل درد و تهوع داشت. عمورحيم خان غذا نمي خورد. حتي آب هم نمي خورد، نمازش قضا نشده بود اما بعد از پنجاه - شصت سال نمازش را در خانه خواند. خودش گفته بود که در تمام عمرش غير از آن بيماري که چشم هايش را از او گرفته بود، هيچ وقت چنان مريض نشده بود که نتواند به مسجد برود. تابستان بود و عمورحيم خان هر لحظه حالش بدتر مي شد.

آن روز که من به خانه خاله رفتم، در اتاق نمور و تاريک خودش دراز کشيده بود و هفت - هشت تا پتوي نيمدار که بوي نم مي داد رويش انداخته بودند. در آن گرماي تابستان به سختي مي لرزيد. خاله وحشت کرده بود. نمي دانم از چه؟ يا از بيماري عمورحيم خان بود و يا از دردسرهاي پس از مرگش و يا از خرج مراسم ختم! با شناختي که از خاله داشتم، مي دانستم که جز به اين ها فکر نمي کند. عمورحيم خان خيلي بدحال بود و من تا آن موقع هيچ وقت او را بي حال، مريض و افتاده نديده بودم.

نزديک ظهر که شد عمورحيم خان صدايم کرد. رفتم بالاي سرش. خواست دستش را بگيرم و بلند کنم. گرفتم و بلند کردم. دستش داغ بود و مي لرزيد. کتش را خواست. به خاله گفتم و او آورد. کت چروک بود و از تاي آن معلوم بود که مدت هاست از در صندوقچه بيرون نيامده است. اين همان کتي بود که عمورحيم خان آن را در ميهماني ها و عروسي هايي که دعوت مي شد مي پوشيد؛ شايد در سال دو يا سه بار. کت را پوشيد و از اتاق بيرون آمد. خاله زيرلبي چيزي گفت. عمورحيم خان کفش هاي لاستيکي اش را پوشيد. دو سالي بود که آن ها را داشت. دستش را گرفته بودم. رفت لب حوض و نشست. فهميدم مي خواهد وضو بگيرد. کمکش کردم. وضويش را گرفت و بعد خواست که از در خانه خارج شود. خاله گفت: «کجا مي روي با اين حالت؟ اگر افتادي و حالت بد شد، کي به دادت مي رسد؟»

عمورحيم خان جوابي نداد. انگار نشنيد و از در بيرون رفت. خاله اشاره کرد که با او بروم. عصايش را برداشتم و رفتم. مي لرزيد و مي رفت. دستش را، توي تنها مسيري که در تمام آبادي و يا در تمام دنيا بلد بود، گرفته بودم. تا به حال هيچ وقت، هيچ کس، دستش را براي رفتن به مسجد نگرفته بود. مي لرزيد و به کندي حرکت مي کرد. هر کس او را مي ديد همان جمله خاله را مي گفت و عمورحيم خان انگار هيچ کدام را نمي شنيد. از روي پل که رد مي شديم، ايستاد. چند لحظه ديدم که نلرزيد. به چيزي گوش مي داد؛ شايد صداي رودخانه. چهره اش حالت خاصي داشت. حالتي که قبلاً نديده بودم.

وارد مسجد شديم. مسجد را کنار چشمه ساخته بودند و چون چشمه کنار کوه بود، ديوارهاي مسجد را دور قسمتي از سنگ هاي کوه کشيده بودند. وارد ساختمان مسجد شديم. غير از سردارخان که گوشه مسجد خواب بود، کسي نبود. هنوز ظهر نشده بود. عمورحيم خان مهر خواست. آوردم. ايستاد به نماز. ديگر نمي لرزيد. رفتم لب پنجره نشستم  و حياط را نگاه کردم. طبيعت زيبايي داشت. بچه ها آمدند لب چشمه و آب خوردند. بعد آب بازي کردند. سرتاپاي همه شان که خيس شد. رها کردند و رفتند. يکي - دو تا دختر آمدند و دبه هايشان را پر از آب کردند. آب لوله کشي که قطع مي شد همه از آب مسجد استفاده مي کردند. آب چشمه ي مسجد تميزترين آب ده بود. برگشتم پيش عمورحيم خان. به سجده رفته بود. ديدن نمازش آرامم مي کرد. سجده اش طول کشيد. نگران شدم. آرام بود و تکان نمي خورد. نزديک تر رفتم. ذکري نمي گفت. صدايش کردم: «عمو!»

 جوابي نشنيدم. قلبم داشت از کار مي افتاد. جرئت نزديک تر شدن نداشتم. داشت گريه ام مي گرفت. فرياد زدم: «عمو!»

 جوابي نيامد. سردارخان از خواب پريد و من و عمورحيم خان را ديد. پرسيد: «چه شده؟ عمورحيم خان اين جا چه مي کند؟»

 بغضم ترکيد. با گريه گفتم: «عمورحيم تکان نمي خورد! حرف نمي زند!»

 سردارخان ترسيد. خودش را به عمورحيم خان رساند. او تکان نمي خورد. ترسش بيشتر شد. دستي پشت عمورحيم خان گذاشت و او را تکان داد و صدايش کرد. جوابي نيامد. دوباره او را تکان داد. عمورحيم خان افتاد. سردارخان گفت: «يا ابوالفضل!»

 وحشت برم داشت. به چشم هايش نگاه کردم. پلک هايش بسته بود. انگار تازه به خواب رفته بود. حالا ديگر از نگاه کردن به چشم هاي او هراسي نداشتم. اما آرزوي خيره شدن به چشم هاي باز او به دلم ماند. بوسيدمش. اشکم صورتش را خيس کرد. سردارخان گفت: «خوش به سعادتش، همان جايي که خواست مرد، خدا رحمتش کند.»

من تا آن موقع نمي دانستم که عمورحيم خان دوست داشته در مسجد از دنيا برود. بي دليل نبود که منتظر جماعت نماند. گريه امانم نمي داد. از ساختمان آمدم بيرون. خاله توي حياط، لب چشمه بود. آمده بود آب ببرد. مرا که ديد و گريه ام را وحشت زده پرسيد: «عمو!؟»

 گفتم: «مُرد!»

 خاله جيغ کشيد و دبه را آب برد.

 

پرواز واقعي

حيدر گودرزي

از در سالن ترانزيت که عبور کرديم مثل اين بود که ديگر توي ايران نيستيم. دل هامان که خيلي پيشتر رفته بود و حالا نوبت خودمان بود. ساعت ده بود و تا زمان پرواز دو ساعت و نيم ديگر مانده بود. براي من و محمدجواد خيلي هاي ديگر که بار اول شان بود، حتي اگر ده ساعت هم به پرواز مانده بود، مهم نبود. چون آن قدر چيزهاي تازه در اطراف مان بود که گذشت زمان را حس نمي کرديم. اما آنان که بارها و بارها اين جا را ديده بودند، دو ساعت و نيم براي شان مثل يک سال مي گذشت. سالن مملو از جمعيت بود. ديدن آن ها در کنار هم در نظرم خيلي جالب بود. توي جمعيت. پيرمردها هر چند تعدادشان کمتر بود، اما بيشتر به چشم مي آمدند. همه در حال صحبت کردن بودند. يا براي جوان ها از سفرهاي قبلي شان مي گفتند، يا با هم درددل مي کردند و يا زير لب شکايت از زمين و زمان. هر چه گشتم يک پيرمرد ساکت نديدم. تقريبا تمام مسافران از جلو کادر دوربينم رد شده بودند.

براي دانشجويان حضور در سالن فرودگاه و پرواز به سوي مکه، هيجان خاصي داشت. خيلي ها محو تماشاي زرق و برق در و ديوار سالن بودند و وقتي چشم برمي داشتند شوخي و مزاح مي کردند و عده اي ديگر تو خودشان بودند؛ توي فکر، يا يک گوشه تنها ايستاده بودند يا روي صندلي آرام و بي صدا نشسته بودند.

محمدجواد آرام تر از هميشه بود. روي صندلي نشسته بود و حرف نمي زد. چشم هاي تنگش خيره شده بود، اما نمي دانم به کجا؟ انگار به هيچ جا نگاه نمي کرد. مردمک هايش هم تکان نمي خوردند. صدايش کردم. انگار که از خواب پريده باشد. برگشت و نگاهم کرد. گفتم: «چيه ساکتي؟»

 گفت: «توي فکرم.»

 

- فکر چي؟

- همين طوري. فکر سفر، فکر حج، فکر کعبه.

دوربينم را توي کيفم گذاشتم. رفتم کنار محمدجواد، روي صندلي نشستم. گفتم: «دو ساعت و نيم بي کاريم. چه کنيم؟»

محمدجواد در حالي که سررسيدي را از توي کيفش بيرون مي آورد گفت: «من مي نويسم، تو را نمي دانم.»

 و بعد سررسيدش را باز کرد. خودکارش را از جيبش بيرون آورد و شروع کرد به نوشتن. نوشته هايش را نديدم. نمي خواستم ببينم. اما او هم  پنهان نمي کرد. بلند شدم. تشنه ام بود. رفتم از آب سردکن آب خوردم و برگشتم. هنوز هيچي  نشده حوصله ام  سر رفته  بود.دوربينم را درآوردم و زوم کردم روي تابلو بزرگ حج. چسبيده به ديوار سالن. سالن هر لحظه شلوغ تر مي شد. حوصله فيلم گرفتن را هم نداشتم. هر چند از قبل براي گرفتن يک فيلم خوب و درجه  يک نقشه  کشيده  بودم ولي حالا حسش را نداشتم. محمد جواد هم چنان مي نوشت. رفتم و کنارش نشستم. ياد مامان افتادم و سفارش هايي که کرده بود. اين که مواظب خودم باشم، از دوستانم جدا نشوم و سر به سر عرب ها نگذارم. من هم هي تندتند چَشم مي گفتم و وسايلم را جمع و جور مي کردم. داداش از توي کوچه فرياد مي کشيد که عجله کنم. کار داشت و معطل من مانده بود. قرآن را بوسيدم و از زيرش رد شدم. مامان را بوسيدم؛ چند بار و بعد آبجي و التماس دعا. اشک توي چشم هايم حلقه زده بود. دوست داشتم همه همراهم بودند؛ مامان و داداش و آبجي. ولي نمي شد. داداش کوچه را روي سرش گذاشته بود. از در که مي خواستم خارج شوم، مامان بيخ گوشم گفت: «يادت نره به نيابت از بابات نماز بخووني. بابات آرزو داشت بره حج.»

اسم بابا که آمد اشک از چشمم دويد پايين و مامان ديد. توي چشم هايش خيس بود.

محمدجواد سررسيدش را بست و قرآن جيبي اش را درآورد. شروع به خواندن کرد. دوست داشتم کمي صحبت کنم. حوصله ام سر رفته بود. فکر نمي کردم دو ساعت و نيم اين قدر طولاني باشد. دور و برم را ديد زدم. روي صندلي پشت سرم، جواني گوشي واکمن، توي گوش هايش بود. چشم هايش را بسته بود. دوربينم را درآوردم و بي آن که بفهمد از او فيلم گرفتم. توي سالن سوژه خاصي نبود. نشستم و بعد رفتم تو فکر. مي خواهم کجا بروم؟ براي چه؟ چه کسي مرا خوانده است؟ و براي چه خوانده است؟ دارم مي روم و دست خالي ام. اما دست خالي رفتن عيب نيست. عيب با دست تهي برگشتن است و اين مي ترساندم.

محمدجواد هم چنان قرآن مي خواند. چند دانشجو گوشه اي از سالن با صداي بلند مي گفتند و مي خنديدند. ذوق و شوق شان براي رفتن به خانه خدا کاملا مشخص بود. محمدجواد به خواندنش پايان داد. قرآن را بست و توي کيفش گذاشت. بلند شد که برود. گفتم:- «کجا؟»

 گفت: «بيکارم. مي روم نماز بخوانم. مي آيي برويم.»

 گفتم: «برو مي آيم.»

رفت و من همان طور روي  صندلي  نشسته  بودم. خسته و خواب آلود. محمدجواد آدمي مقيدي بود. به واجبات، مخصوصا نماز، خيلي اهميت مي داد. در واقع، نماز خواندن محمدجواد، اصلي ترين خصيصه او بود. از بچگي، از همان موقع که با هم در مدرسه سعدي درس مي خوانديم و او دعاي «الهي! عظم البلاء» را سر صف صبحگاه مي خواند و ظهر که مي شد مکبر نماز جماعت بود. راهنمايي که رفتيم از هم جدا شديم. اما توي مسجد همديگر را مي ديديم. باز هم مکبر بود و بين دو نماز با سرعت نمازش را مي خواند تا به نماز بعدي برسد. اهل محل همه دوستش داشتند. محمدجواد غير از اين که مقيد بود و پايبند به نماز، اخلاق خوبي هم داشت و اين برايش موفقيتي بود.

دبيرستان که رفتيم بازهم با هم بوديم و آن جا ديگر محمدجواد مکبر نبود. يادم مي آيد سال دوم که بوديم بچه ها براي رفتن به استاديوم آزادي و ديدن بازي فوتبال استقلال و پرسپوليس يک ميني بوس کرايه کرده بودند که دربست از قم به تهران مي برد و برمان مي گرداند. من و محمدجواد جزو اولين کساني بوديم که ثبت نام کرديم. محمدجواد استقلالي دو آتشه و من پرسپوليسي تعصبي بودم. شايد اصلي ترين اخلاق مان در تمام طول دوستي و رفاقت همين آبي و قرمز بودن مان بود. درست روز قبل از مسابقه فهميدم که محمدجواد از آمدن انصراف داده است. تعجب کردم. رفتم سراغش و گفتم: «نمي آيي؟»

- نه.

- چه طور؟

- نمي آيم ديگر. دوست ندارم. يعني نمي خواهم بيايم. پشيمان شده ام.

 عجيب بود. محمدجواد عاشق فوتبال بود و حالا از آمدن منصرف شده بود. التماس گونه گفتم: «راستش را بگو. چرا نمي آيي؟ اگر نيايي من هم نمي روم.»

انگار که مجبور باشد جواب بدهد، گفت: «بازي ساعت چهار شروع مي شود و شش هم تمام. ما هم تا بياييم بيرون مي شود ساعت هفت. از اين طرف هم که بايد ساعت يازده برويم داخل استاديوم.»

- خوب؟

- خوب ديگر. نمازمان قضا مي شود آن هم به خاطر فوتبال.

- اين که مسئله اي نيست. همان جا تو ورزشگاه هم مي توان نماز خواند. روي سکوها.»

و بعد هر چه اصرار کردم، محمدجواد نيامد و من هم نرفتم.

رفتم به طرف نمازخانه. کفش هايم را درنياوردم. همان جا دم در ايستادم. محمدجواد سلام نمازش را داد. نمازش را که تمام کرد، آهسته صدايش کردم، برگشت. با اشاره گفتم که بيايد بيرون. آمد. گفتم: «مُردم از تنهايي، چه مي کني؟»

بي آن که چيزي بگويد کفش هايش را آورد. پايش کرد و آمديم توي سالن.سالن خيلي شلوغ بود و پر سر و صدا. جاي مان را روي صندلي ها گرفته بودند. گوشه اي ايستاديم. به فکر خانه بودم و مادر و آبجي نرگس و داداش مرتضي. نرفته دلم براي شان تنگ شده بود. يک باره به سرم زده بود به خاطر آن ها بي خيال سفر بشوم. اصلا از بچگي اين جوري بودم. هيچ وقت دوست نداشتم تنها بروم مسافرت. نه اين که از سفر و تفريح بدم بيايد. نه. فقط به اين خاطر که دوست دارم هر کجا مي روم آن ها هم باشند. راستش، دلم براي آن ها مي سوزد. شرايط من بهتر از آن هاست. و همين باعث مي شود هميشه يک چيزي ته دلم راحتم نگذارد. حتي اين جا دم رفتن.

صداي سوت هواپيماها هنگام نشستن و برخاستن قطع نمي شود. گوش هاي مان به آن عادت کرده است. محمدجواد حرف نمي زند. پر حرف نيست. اما به اين کم حرفي هم نبود. پايش که بيفتد مغز آدم را پوک مي کند. اما حالا اصلا حرف نمي زند. محمدجواد هميشه از من سر و زبان دارتر بود. از همان دوران دبستان. همان وقت که سر زنگ انشاء قبل از اينکه معلم صدايش کند خودش بلند مي شد و مي رفت پاي تخته. آن وقت هفت - هشت صفحه انشاء را پشت سر هم مي خواند و نصف وقت کلاس را مي گرفت. آقا معلم هم به او کمتر از هيجده نمي داد. حتي اگر بد نوشته بود. آن همه نوشتن حتي اگر بد بود ارزش هيجده را داشت. برعکس محمدجواد، من يک خجالتي بي سر و زبان بودم. درسم خيلي خوب بود. اما براي جواب دادن سؤال آقا معلم  مثل لبو سرخ مي شدم و اگر بلد نبودم بغض گلويم را مي گرفت.

کلاس سوم دبستان که بوديم، از زنگ ديني وحشت داشتم. عين کلاس دوم زنگ قرآن. آن هم فقط به خاطر اين که بايد جلوي جمع قرآن و نماز مي خوانديم. و اين براي من کم رو و خجالتي، عذاب آور بود. يک روز در کلاس ديني، آقا معلم صدايم کرد. رفتم جلو کلاس. گفت براي بچه ها نمازت را بخوان. قلبم فرو ريخت. حتي اين قدر زبان نداشتم که بگويم آماده نيستم يا دفعه ي بعد و يا هر چيز ديگر. ساکت ماندم و قلبم در هر ثانيه حداقل سه بار مي زد. ضربان قلبم را بي آن که دستم را روي سينه ام بگذارم حس مي کردم. آقا معلم بلندم کرد و روي نيمکت گذاشت. نيمکت لق مي خورد و اضطرابم را بيشتر مي کرد. چشمم که به نگاه بچه ها افتاد، بدنم شروع به لرزيدن کرد. بغض گلويم را گرفته بود. سرم را پايين انداخته بودم تا نگاهم با نگاه بچه ها تلاقي

نکند. بچه ها پچ پچ مي کردند و من حتم داشتم که در مورد من حرف مي زنند و سرخ تر مي شدم. آن قدر حواسم به بچه ها و نگاه ها و پچ پچ هاي شان بود که نشنيده بودم آقا معلم گفته است نمازت را بخوان. دوباره که آقا معلم گفت و يکي از بچه ها داد زد: «آقا با توست.» متوجه شدم. بغض گلويم را مي فشرد. شروع به خواندن کردم. هنوز به وسط سوره حمد نرسيده بودم که بغضم ترکيد و زارزار گريه کردم؛ بي دليل. صداي پچ پچ بچه ها بلندتر شد. بعضي ها خنديدند و آقا معلم در حالي که مي خنديد بغلم کرد و پايينم گذاشت.

ساعت دوازده بود. ديگر چيزي به پرواز نمانده بود. محمدجواد پرسيد: «اذان ساعت چند است؟»

- دقيق نمي دانم. فکر کنم حدود دوازده و ربع باشد.

 چيزي نگفت. جمعيت به هيجان آمده بود. همه خودشان را براي سوار شدن به هواپيما آماده مي کردند. من و محمدجواد براي اولين بار بود که سوار هواپيما مي شديم و هيجان سفر و سوار شدن به هواپيما افزوده شده بود. محمدجواد بي تابي مي کرد. پرسيدم:«چيزي شده؟»

- نه، مي خواهم بروم نماز بخوانم.

- مي رسيم جده، آن جا نماز بخوان، حالش بيشتر است.

باز هم چيزي نگفت. محمدجواد به نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد. توي مدرسه از همه معلم هايي که با آن ها زنگ آخر کلاس داشتيم، براي چند دقيقه زود رفتن اجازه گرفته بود. غير از آن هم هميشه مسجد مي رفت و با جماعت نماز مي خواند. خيلي کم پيش مي آمد که اول وقت نمازش را نخوانده باشد.

- مي روم وضو بگيرم.

اين را گفت و رفت. گفتم: «دير مي شود محمد.»

 اهميتي به حرفم نداد. جمعيت آماده رفتن مي شد و دلهره وجود مرا فرا مي گرفت. اتوبوس، دم در خروجي سالن آماده حمل مسافران بود. جمعيت به سمت در خروجي سرازير مي شد. مضطرب بودم و خبري از محمدجواد نبود. اتوبوس ها به نوبت جمعيت را براي سوار شدن کنار هواپيما مي بردند. پشت سر هم از بلندگوي فرودگاه، مسافران براي سوار شدن به هواپيما خوانده مي شدند. به طرف دستشويي رفتم. محمدجواد نبود. توي نمازخانه را نگاه کردم نبود. با خودم گفتم مگر مي شود؟ يعني بدون من رفته است؟ برگشتم توي سالن. ساعت دوازده و ربع بود و از محمدجواد خبري نبود. داخل هواپيما در بين مسافراني که به دنبال صندلي شان مي گشتند، محمدجواد را جستم؛ نبود. صندلي خودمان را پيدا کردم. مي خواستم از هواپيما پياده شوم. ترسيدم اگر پياده شوم هواپيما پرواز کند يا محمدجواد سوار شده باشد و همديگر را گم کنيم. ترجيح دادم بنشينم و منتظرش بمانم. نگراني ام هر لحظه بيشتر مي شد. از مهماندار پرسيدم: «ببخشيد، هواپيمايي کي حرکت مي کند؟»

او که فکر کرد هيجان پروازم دارم، خنديد گفت: «عجله نکن، به زودي.»

نگاهي به ساعت انداختم. دوازده و بيست و هشت دقيقه بود. صدايي از بلندگوي هواپيما بلند بود. از مسافران مي خواست کمربندهاي شان را محکم ببندند. کمربندم را بستم. دست هايم مي لرزيد. دستپاچه شدم. نمي دانستم چه بايد بکنم؟ محمدجواد نيامده بود. بغل دستي ام، مرد ميان سالي بود. متوجه تشويش من شد. پرسيد: «آقا، چيزي شده؟»

 گفتم: «دوستم جا مانده است.»

- کجا؟

- همين جا توي سالن، رفته بود دستشويي.

مرد ميان سال، مهمان داري را صدا زد و جريان را به او گفت. مهمان دار براي خبر کردن افراد مسئول ما را ترک کرد. کمي از نگراني ام برطرف شد. مرد ميان سال پرسيد: «اين همه وقت چه کار مي کرديد؟ آخر آدم درست موقع پرواز مي رود دستشويي؟»

سرم را به علامت تأييد تکان دادم و چيزي نگفتم. مهمان دار برگشت. گفت: «چند بار پيج کرده اند. پنج دقيقه ديگر هواپيما پرواز مي کند. اگر تا آن موقع بيايد با ماشين به هواپيما مي رسانندش وگرنه پرواز مي کنيم.»

شتاب زده پرسيدم: «يعني هيچ کاري نمي شود کرد؟»

گفت: «ما که نمي توانيم توي سالن دنبال دوستت بگرديم. آن هم توي آن جمعيت. از بلندگوها پيج مي کنند. اگر باشد خودش مي آيد.» و رفت.

نمي دانستم چه بايد بکنم. کاري از دستم برنمي آمد. دست هايم مي لرزيد، اگر محمدجواد جا مي ماند خيلي بد مي شد. اين آخرين پرواز حج عمره بود و اگر محمدجواد جا مي ماند ديگر نمي توانست بيايد. صداي بلندگو همه را براي پرواز خبر کرد. ديگر از آمدن محمدجواد نااميد شده بودم. ناگهان در هواپيما باز شد و کسي وارد شد. به نظر، مسافري مي آمد، چشم هايم براي ديدن محمدجواد چهار تا شد. مسافر تو آمد و در بسته شد. خبري از محمدجواد نبود. صداي بلندگو براي آخرين بار، از مسافران خواست کمربندهاي خود را ببندند. مهمان دار دست مسافر تازه  وارد را گرفت و آورد رديف دوم کنار من و روي صندلي محمدجواد نشاند. گفت: «آقا! اين شماره صندلي من نيست.»

مهمان دار با عجله گفت: «مهم نيست. بعدا عوض مي کنيم.»

 مسافر تازه  وارد نشست و کمربندش را بست. عرق، سر و رويش را خيس کرده بود. معلوم بود براي رسيدن به هواپيما تلاش زيادي کرده است. هواپيما، آرام آرام وارد باند اصلي شد و با سرعت شروع به حرکت کرد. کم کم بر سرعتش افزوده مي شد. هزار فکر و خيال بد در سرم موج مي زد. اعصابم به هم ريخته بود. فکر نمي کردم اين طور سفرمان خراب شود. هواپيما با سرعت نسبتا زيادي در حرکت بود. فکر مي کردم که چه طور بايد اين سفر را به تنهايي تجربه کنم؟ غم انگيز بود. توي دلم محمدجواد را سرزنش مي کردم. اگر به حرفم گوش داده بود، الآن به جاي اين آقاي عينکي که در کنارم نشسته بود و خيال من هم راحت بود. هواپيما با تکان هاي شديدي برخاست و اوج گرفت. غم تنها شدن در سفر اجازه نمي داد به هواپيما و پرواز و سفر فکر کنم. هواپيما اوج گرفته بود و بي تکان و لرزش به حرکت ادامه مي داد. جوان عينکي از مهمان داري خواست تا جايش را عوض کند، مهمان دار او را با خود با انتهاي هواپيما برد. از کيفم قرآنم را درآوردم. آرامشي بود در آن لحظات غم انگيز. هنوز شروع به خواندن نکرده بود که کسي اجازه خواست روي صندلي کنارم بنشيند. نگاه کردم. مات و مبهوت شدم. ذوق زده و شوکه! چه طور ممکن بود محمدجواد آمده باشد. دستش را گرفتم و کشيدم و روي صندلي نشاندمش. هيجان زده پرسيدم: «معلومه کجايي؟ کي اومدي؟... چه طور اومدي؟ پس چرا من نديدم؟... اصلا کجاي هواپيما بودي؟ کي سوار شدي؟»

- وضو که گرفتم اومدم ديدم نيستي. فکر کردم رفتي. سوار اتوبوس شدم و اومدم تو هواپيما. يک ربع تا پرواز وقت بود. رفتم بالا نمازم رو خووندم. وقتي برگشتم پايين، مي خواستم بيام پيشت که ديدم يکي رو صندليم نشسته. يکي از مهمان دارها منو رو همون صندلي عقب نشوند. حالا هم جامو با اون آقا عوض کردم.

 از خوشحالي بال درآورده بودم. پرسيدم: «ناکس! وقتي سوار شدي اصلا نگاه کردي من اومدم يا نه، اصلا به فکر من بودي؟»

خنديد. من هم خنديدم. آرامش توي چشم هايش موج مي زد. محمدجواد نمازش را اول وقت خوانده بود و ما در راه مکه بوديم؛ بهشت!

 

 

بازگشت

حيدر گودرزي

هيچ  کدام مان ساعت نداريم. نه من، نه مهدي و نه ميرآقا. سه ساعتي مي شود که راه افتاده ايم و با اين حساب احتمالا ساعت هشت است. الان همان جايي هستيم که از توي ده يک کوه مرتفع سربي رنگ با صخره هاي عظيم و شيب بسيار زياد ديده مي شد. اين همه سنگ چه آرام و بي صدا کنار هم نشسته اند. چه با هم مي سازند. چه سکوت دلنشيني. بزرگ ترها با اين که ايستاده اند کاري به کسي ندارند و تا آن جا که مي توانند براي کوچک ترها سايه بان شده اند تا گرما آزارشان ندهد. زمينه سبزي که از دور به چمن زاري رويايي مي ماند جز انبوه بوته هاي خار زرد و سبز رنگ با ريشه هاي سياه - که در ابتدا فکر مي کردم عابري آن ها را سوزانده است - نيست. ميرآقا تأکيد مي کند که کسي آن ها را نسوزانده است؛ آن ها سوخته آفريده شده اند.

 اين جا، در اين ارتفاع، که مهدي براي ديدن دشت کمي از ما دور شده است و ما براي استراحت روي صخره هاي صاف بزرگ دراز کشيده ايم، تنها صدايي که شنيده مي شود، صداي دلنشين سکوت است. حتي باد هم بي صدا مي گذرد و کبک ها به احترام سکوت، دم برنمي آوردند. ميرآقا دراز کشيده است و اين نه از خستگي اش که گمانم به چيزي فکر مي کند. کم کم، سر و کله مهدي پيدا مي شود. دوست ندارد يک جا بنشيند. آمده است اين بالا تا آن چه را شنيده است ببيند و خيلي هم دوست دارد همه چيز را رويايي توصيف کند. بيشتر از آن که به حال بينديشد به فکر اين است که بعدها اين سفر سه نفري عجب خاطره اي خواهد شد. فکر مي کردم اگر به اين بالا برسم به آرامشي که مي خواستم خواهم رسيد. فکر مي کردم اين بالادست هيچ کس به آدم نخواهد رسيد. فکر مي کردم، اين بالا براي يک لحظه هم که شده مي توان فکر نکرد و حالا که به اين بالا رسيده ام مي فهمم که بيهوده فکر کرده بودم. اين جا در اين هواي پاک، که خنکي اش گونه هاي آدم را نوازش مي دهد. چيزي قلبم را مي فشارد، يعني، از صبح مي فشرد. چيزي شبيه يک تلنگر تکانم داده است؛ از صبح.

راستش از همان ديشب که فهميدم اسماعيل با ما نخواهد آمد، پکر شدم. و بدم نمي آمد سفر به هم بخورد. اما ميرآقا آن قدر با حال و با صفا هست که نبودن ديگران را حس نکني. صبح، کله سحر راه افتاديم. اصلاً آماده نبودم. شب قبلش تا ديروقت کار کرده بودم و تا آن وقت که مهدي با آن کلاه زرد سايبان دار و کوله پشتي بچه گانه اش بيدارمان کرد، بيشتر از دو ساعت نبود که خوابيده بودم. در آن خنکاي صبح که به سردي مي زد، گويي، هوا فراموش کرده بود که تابستان است و اواخر مرداد. ما به طرف خانه ميرآقا راه افتاديم. من با شلوار مشکي ام که شلوار گرمکنم را روي آن پوشيده بودم و کفش هايي که لنگه چپش را با يک طناب قطور، مسخره وار بسته بودم و مهدي با همان لباس هاي هميشگي و کفش هاي پلاستيکي مخصوص کارش. ميرآقا و زنش و مادرش که خاله ام مي شد، همگي با هم، با صداي در بيدار شدند و بيدار شدن در آن موقع صبح، اصلا براي شان - آن چنان که براي ما - چيز تازه اي نبود. ميرآقا حاضر شد و ما خداحافظي کرديم و رفتيم. هوا سرد بود و مهدي مي لرزيد. هيچ کس توي کوچه ها نبود و رودخانه هم از فرصت استفاده کرده بود. و مي غريد.

 کنار مسجد که رسيديم، لب رودخانه، ميرآقا وسايلش را به مهدي داد تا وضو بگيرد و از همان جا بود که دلم مي لرزيد و هنوز همان آرام نگرفته است. ميرآقا از روي سنگ ها خودش را به چشمه اي که از زير مسجد بيرون مي دويد رسانيد. آرام نشست. آستين هايش را بالا زد و دست هايش را شست. آب حتما خيلي سرد بود. ميرآقا اصلا از ما نپرسيد مي خواهيد وضو بگيريد يا نه؟ و من چه قدر دلم مي خواست يقه ام را بگيرد ببرد لب آب و بگويد وضو بگير و من هم بگيرم. اما ميرآقا اصلا به ما نگاه هم نکرد. نور چراغ مساجد روي گونه هايش انعکاس پيدا کرد. دست هايش را از بالا تا پايين شست. دستي ميان انگشت هايش کشيد. و بعد مسح سر و پا. من هم چنان مات و مبهوت، ميرآقا را مي پاييدم و مهدي که از سرما سرش را توي يقه اش فرو برده بود و شانه هايش را گرد کرده بود، لب رودخانه قدم مي زد. ميرآقا از کنار آب بلند شد. آستين هايش را پايين آورد. کفش هاي لاستيکي اش را ور کشيد و از کنار ما گذشت.

- بچه ها! برويم. دير شد.»

پاهايم به فرمانم نبود. پنجه هايم بلند نمي شد. از سرما بود. ميرآقا دور مي شد. مهدي هم به دنبالش و من خودم را کشان کشان به دنبالشان مي بردم.

درست هشت سال پيش بود. همان وقت که همه چيزمان را مفت فروختيم. زمين هاي «در بالا» و «پريخان»، گاوها و گوسفندها و خانه.

همه را نقد کرده بوديم براي اين که برويم شهر و رفتيم شهر يک خانه خريديم و يک مغازه و در ازاي آن ها همه چيزمان را داديم؛ پول هاي مان را. وسط سال بود که به مدرسه رفتم و چون غريبه بودم زنگ تفريح بچه ها شده بودم. آن ها براي دست انداختن من با هم مسابقه مي دادند و من که هيچ وقت تحقير شدن را دوست نداشتم، هميشه با سر و کله خوني به خانه مي رسيدم. بچه هاي شهر مثل بچه هاي ده نبودند. بچه هاي شهر اگر تنبل بودند عوضش تر و تميز بودند، آداب و رسوم بلد بودند. قشنگ حرف مي زدند. چون توي جمع گشته بودند، ساده نبودند. اما بچه هاي ده ساده بودند؛ بي ريا. اگر نان و پنيرشان را توي مدرسه با هم نصف مي کردند نه براي منت گذاشتن بود و نه اين که مشق هاي شان را ديگري بنويسد. ولي بچه هاي شهر هيچ کاري را بي دليل نمي کردند و من که هيچ وقت تحقير شدن را دوست نداشتم خيلي زود عين يک بچه شهري شدم و اصلاً انگار نه انگار که چهارده سال توي ده زندگي کرده بودم.

از ده که زديم بيرون، پشت «بردگولو» صداي اذان حسن خان، ده را از خواب بيدار کرد. و ما که از قبل بيدار شده بوديم، بي آن که صحبتي کنيم، از توي زمين هاي پر از خار به طرف ماه در حرکت بوديم. صداي حسن خان هر لحظه دورتر مي شد و ماه نزديک تر. چند لحظه بعد تنها صدايي که شنيده مي شد صداي برخورد کفش هاي ما با سينه ي زمين بود

و باد هم گاهي نفس مي کشيد. کم کم افتاده بوديم وسط دره اي که هميشه برايم دست نيافتني بود. هيچ وقت تصورش را نمي کردم روزي از ميان تپه هاي خاکي کم شيبي که کلاهکي از صخره هاي بزرگ بر سر داشتند، در صبحي که هنوز ماه در سينه آسمان بود، عبور کنم.

ميرآقا پاي کوه بلند ايستاد. گوني اش را از روي دوشش برداشت و روي زمين گذاشت. رو به کوه ايستاد و نيت کرد. مهدي روي سنگي نشست و مچاله شد و من ميرآقا را نگاه مي کردم و پلک هم نمي زدم. ميرآقا پشتش به من بود و من بي آن که ترسي از برخورد نگاهم با نگاهش داشته باشم به تماشايش ايستاده بودم.

ميرآقا سلام نمازش را داد. تسبيحش را گفت و دعا کرد. مهدي هم چنان تو خودش جمع شده بود و به نظر مي رسيد حتي فکر هم نمي کند. ميرآقا برخاست و گوني اش را با وسايل من عوض کرد. به راه افتاد و مهدي که انتظار، خسته اش کرده بود. به دنبالش. گوني را برداشتم و حرکت کردم. باد به سمت پايين مي رفت و از ما تندتر. اشکم را درآورده بود. چشم هايم را ماليدم. اما هنوز هم خودم را نمي ديدم. خيلي وقت بود که جز توي آينه خودم را نديده بودم. حتي توي حوض، حتي توي يک کاسه آب. روشني آسمان، ماه را ترسانده بود. مي رفت. آن قدر نماند تا به او برسيم. مهدي کلاهش را برداشت. سرش درد گرفته بود. ميرآقا کم کم سر صحبت را باز مي کرد. جرقه اي مي خواست براي راه انداختن بحثي و هي تقلا مي کرد. مهدي گفت:«آمدن مان به اين جا، بعدا چه خاطره اي مي شود.»

 هر چه بالاتر مي رفتيم، آسمان دورتر مي شد. در آن صبح خنک بدجوري تشنه ام شده بود و هر چه کردم نتوانستم خودم را براي خوردن آب از يک بطري که براي صبحانه همراه آورده بوديم راضي کنم؛ آب مال همه بود. بالاخره پس از پياده روي طولاني و همين که اولين اشعه خورشيد بيرون مي زد ميرآقا شروع کرد به جمع کردن هيزم و اين علامت خوبي بود: توقف!

 عکسي به يادگار گرفتيم. اول، من و ميرآقا و کوهستان و بعد مهدي و ميرآقا و دشت. ميرآقا آتش را روشن کرد. اما بطري آب نبود. احتمالا همين اطراف يک جايي کنار سنگ ها بود. مهدي دنبالش مي گشت. عاقبت پيدا شد. از بس همرنگ سنگ ها بود به سختي ديده مي شد. صبحانه را که خورديم آماده رفتن شديم. تا اين جا که آمده ايم، آب نبوده است. نه رودي، نه چشمه اي و نه برکه اي، ميرآقا مي گويد، جلوتر چشمه فراوان است و من فقط دوست دارم ظهر شود.

 هيچ کدام مان ساعت نداريم. اما مي شود فهميد که ظهر شده است. آفتاب از وسط آسمان هم رد شده است و ما خيلي خسته ايم. پاهايم ديگر توان کشيدنم را ندارد. مهدي از همه خسته تر است. از قبل هم قابل پيش بيني بود. مهدي مي گويد: «استراحت کنيم.»

 مي گويم: «کنار چشمه.»

 و ميرآقا تأييد مي کند. به زور خودمان را حرکت مي دهيم. يک تکه ابر هم توي آسمان نيست. آفتاب درست مي خورد توي صورت مان. اما نمي سوزاند. هوا گرم هم نيست. به کنار چشمه اي رسيده ايم. کمي آن طرف تر، سنگ چين هايي به هم ريخته، بر پهنه هموار و مرتفع کوهستان جلب توجه مي کند. ميرآقا مي گويد: «به اين جا «سفره» مي گويند، خانه تابستاني عشاير. در ماه آخر بهار و يک ماه و نيم اول تابستان اين جا مي مانند و بعد مي روند.»

 و من در تعجب از اين که اين ها چه طور به اين جا دل بسته اند؟ چه طور طاقت مي آورند؟ چه چيزي اين جا نگه شان داشته است؟ چه طور با اسب و گاو و گوسفند سر مي کنند؟ آن هم اين بالا؛ ميان کوهستان. اصلا اين ها چه طور از زندگي شان لذت مي برند و بعد که دوباره نگاهم به چشمه مي افتد، جواب سؤالم را مي گيرم. چشمه زلال و پاک است. چه آب سردي است! انگار از دل يخ بيرون مي آيد. حتي يک دقيقه  هم نمي توان  انگشت را توي آب نگه  داشت. صورتم از سردي آب، يخ مي کند. اما نشاط آور است. دوست داشتني است. چه آرامشي به آدم دست مي دهد. دست هايم را که مي شويم انگار همه بدنم را برده ام زير آب و شسته ام. احساس مي کنم تميزتر از هميشه ام.

ميرآقا و مهدي روي چمن زار دراز کشيده اند. از کنار چشمه که بلند مي شوم. کفش هايم را از پا درمي آورم و با درآمدن کفش ها خستگي هم بيرون مي آيد. سنگ کوچکي برمي دارم و از ميرآقا که کوه را مثل کف دستش مي شناسد مي پرسم: «ميرآقا! قبله کدام طرف است؟»

 

فاطمه غلامي عرب، نوزده سال دارد و اثر خود را از شاهرود فرستاده است.

ماه بي بي

فاطمه غلامي عرب

مامان سرش به بافتني اش گرم بود. دست هايش تند مي چرخيد. ميل هاي بافتني بالا و پايين مي رفتند و گلوله کامواي سرخابي رنگ غلت مي خورد و کوچک تر مي شد. زانو به زانو نشسته بوديم؛ اما مجبور شدم بلندتر صدايش بزنم. دست هايش از حرکت ايستادند. سرش را بالا آورد و صاف توي چشم هايم نگاه کرد.

- بنال! باز چه کم و کسري داري؟

- من کي گفتم چيزي مي خوام.

- نگفتي؛ اما مي گي...

انگار مامان از چشم ها مي خواند که چي توي سر آدم مي گذرد. مامان هميشه مي گويد چشم ها با آدم حرف مي زنند؛ از زبان گوياترند. مادر بافتنش را پي گرفت.

- مامان جان!

- جان مامان...

 و خنديد.

- نگفتم حاجت داري؟

نمي دانستم چه جوري حرفم را بزنم. پول توي دست و بالش نبود. چند روزي بود که باز از بقالي حاج نوروز نسيه خريد مي کرديم. همين ديروز بود که مادر فرستادم تا تخم مرغ نسيه بخرم. دو - سه روز بود با خودم کلنجار مي رفتم و «خير و شر» مي کردم که بگويم يا نگويم. يکي از آن وقت هايي بود که با تمام وجود درد يتيمي ام را احساس مي کردم.

پدرم کارگر راه آهن بود و يک سالي مي شد که از دنيا رفته بود. مادر مي گويد، بابام چهل و چهار سال بيشتر نداشته. البته به نظر من اين قدر عمر هم کم نيست. اما هميشه به خدا مي گويم: «چرا اين قدر زود بابارو از ما گرفتي؟»

«ماه بي بي» که مادر پدرم باشد با ما زندگي مي کند. او هميشه مي گويد: «بابات هنوز اول چل چلي اش بود؛ از صد تا گل يک گلش هم نشکفته بود.»

مي دانستم که چنين تقاضايي در اين موقعيت مادرم را ناراحت مي کرد. مي دانستم که تا گرفتن پول ماهانه اي که بعد از پدر براي مان برقرار شده بود، دست کم ده روزي مانده است.

 همه ي اين ها را خوب مي دانستم. اما کار من هم جوري نبود که به راحتي بتوانم از آن بگذرم. دوباره گفتم: «مامان!... مامان جان!»

- خسته ام کردي دختر. بگو کارت چيه، خلاصم کن ديگه.

- مي دوني... مي دوني چند روز ديگه به روز تولدم مونده؟

- واسه همين تو لب رفتي؟ هنوز مامانتو خوب نشناختي. اين بافتني مال توئه. کي يادم رفته که حالا فراموش کنم؟ تو عزيز کرده و يکي يک دونه ي ماماني. چه جوري مي شد به فکرت نباشم؟ هر چند که مي گن يکي يه دونه يا خل مي شه يا ديوونه... اما...

 و بلند خنديد. من هم زورکي خنديدم و گفتم: «دستت درد نکنه مامان... اما امسال با سالاي پيش فرق مي کنه.»

- چه فرقي مي کنه؟... حتما حالا براي خودت خانمي شدي و مي خواي چيزاي گرون گرون و بزرگانه هديه بگيري،ها؟

- نه مامان!... اين از سرمم زياده، اما...

مادر پرسشگرانه نگاهم کرد. منظورم را نمي فهميد. دلم را به دريا زدم و گفتم: «مي دوني مامان؟... من دارم تو نه سالگي مي رم. از طرف مدرسه مي خوان جشن تکليف بگيرن... گفتن همه بايد لباس يکدست و يک جور داشته باشن. جانماز و مهر و تسبيح هم بايد بخريم.»

سايه اي آرام توي صورت مادر نشست. دست هايش از بافتن ايستادند.

- پولش چه قدر مي شه؟

کم و بيش خبر داشتم، اما گفتم: «دقيقا نمي دونم....»

مادر خودش را از تک و تا نينداخت.

- باشه تا بيام مدرسه ببينم بايد چي کار کنم؟

توي صدايش چيزي بود که تا حدودي مي فهميدم معنايش چيست؟ خودم را مثل بچگي هام توي بغلش انداختم و بوسيدمش. مادر هم همان جور که به جايي خيره شده بود، بوسيدم.

تو حياط نشسته بودم و درس مي خواندم. امتحان شفاهي داشتيم. اما نمي توانستم حواسم را جمع و جور کنم. بي بي حوله به دست آمد و از کنارم رد شد.

- حواست کجاست فاطمه! کجايي؟

- همين جا بي بي!

- همين جا که بله! اما تو يه دنياي ديگه.

حوصله حرف زدن نداشتم. مادر از مدرسه برگشته بود ولي هر چه اصرار کردم نگفت که چي گفته و چي شنيده؟ اما از رفتارش فهميدم که حرف خوشحال کننده اي در بين نبوده. حتما خرج جشن زياد بوده. اي کاش توي اين شهر غريب يک فاميل درست و حسابي داشتيم. اما بالاخره عمو و دايي ها که تو همين مملکت بودند. درست است که عمو وضع مالي خوبي ندارد، اما دايي ها که نبايد دست شان تنگ باشد. مي دانستم که مادر زير بار اين حرف ها نمي رفت و دوست نداشت از کسي پول قرض بگيرد.

بي بي گفت: «قربونت برم اگه مي توني بيا دستي به پشتم بکش.»

منظور بي بي اين بود که حمامش کنم. يک سالي مي شد که من مي بردمش حمام. مي گفت: «تو خيلي خوب ليف و کيسه مي کشي.»

بي بي حلقه طلاي قديمي اش را درآورد و گفت: «بگير بذار يه جاي مطمئن. مواظب باش گمش نکني ها!»

حلقه را با احتياط توي تکه اي کاغذ پيچيدم و زير تخت رختکن گذاشتم. گفتم: «بي بي!»

بي بي در حال در آوردن لباس هايش گفت: «جان بي بي!»

- اين حلقه رو بابابزرگ براتون آورده؟

- نه قربون شکلت. زمان ما حلقه عروسي رسم نبود.... اينو پدربزرگت وقت به دنيا اومدن پدرت، برايم هديه آورد.

نمي دانم چرا از دهنم پريد که: «بي بي... وقتي شما... يعني... يعني... وقتي که من بزرگ شدم اينو بهم مي دين؟»

صداي خنده بي بي بلندتر از هميشه توي حمام پيچيد: «اگه ان شاءالله زنده باشم و عروسيت را ببينم، اون وقت حلقه رو از طرف بي بي عروس بهت هديه مي دم. خوبه؟»

تا بناگوش سرخ شدم، و به بهانه آوردن شانه از حمام بيرون آمدم. از حرف خودم پشيمان بودم و رويم نمي شد پيش بي بي برگردم. نمي دانم اصلا چرا چنين حرفي زدم؟ صداي بي بي بلند شد. در حمام را باز کرده بود و صدايم مي زد. آن روز برخلاف بارهاي پيش با بي مبالاتي رفتار کردم. بي بي گفت: «حواست کجاست بي بي جان؟!...»

- هيچ جا بي بي... امتحان دارم؛ حواسم سر جاش نيست...

- پس چرا نگفتي؟...

- آخه دو - سه روز ديگه امتحان دارم.

آن روز يا آب را زيادي داغ مي کردم؛ يا زيادي سرد. يک جاي بدن بي بي را آن قدر کيسه مي کشيدم که صدايش درمي آمد، و يک جاي بدنش را يادم مي رفت کيسه بکشم. آخرسر بي بي گفت: «فاطمه جان!... چيزي شده بي بي؟...»

- نه بي بي!...

- مامانت دعوات کرده؟... با دوستات دعوات شده؟... نکنه تو مدرسه چيزي شده؟

 بي بي ول کن نبود. آن قدر سين جيمم کرد که مجبور شدم ماجرا را بگويم. اما بي بي واکنشي نشان نداد، و فقط گفت: «اون ليف و صابون رو بده دستم.»

انگار نه انگار که حرفي شنيده. فکر نمي کردم بي بي اين قدر بي تفاوت باشد. وقتي حمام کردنش تمام شد، گفت: «تو هم لباساتو دربيار و يه دوش بگير.»

هاج و واج نگاهش کردم. بي بي شروع کرد به درآوردن لباس هايم. مجبور شدم به حرف هايش گوش بدهم. گفت: «اول غسل کن.»

و برايم شرح داد که چرا بايد غسل کنم و چه جوري. بعد گفت: «از حموم که دراومدي دست نماز گرفتن و نماز خوندَنَم يادت مي دم. يه نماز درست و حسابي؛ يادگار بي بي.»

آن روز و آن شب و فردايش را با بي بي وضو گرفتم و نماز خواندم. حس و حال خاصي داشتم. بي بي توي مکتب خانه با سواد شده بود. به قول خودش «مُلاّ» شده بود. مامان زياد تشويقم نمي کرد. انگار چندان خوشحال نبود. بي بي چند تا دعا هم يادم داد تا بعد از نماز بخوانم. با خودم فکر کردم اگر خدا اين قدر نزديک است که هر روز چند بار بايد به نماز بايستي و به قول بي بي باهاش درددل کني، چرا هر جور که دلم مي خواد باهاش حرف نزنم...

شب سوم، نماز را ياد گرفتم. وقتي همه خوابيده بودند، بلند شدم و وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم. بعد سر دردِ دلم با خدا باز شد. هرچي توي دلم تلنبار شده بود بيرون ريختم. از بابا، مامان، بي بي، معلمم، مدرسه، و از همه مهم تر جريان جشن تکليف. و بعد هم بدون خجالت گريه  کردم. بي بي گفته بود: «خدا همه چيز را مي بيند. حتي توي تاريکي. جايي که چشم چشم را نمي بيند.» آن قدر اشک ريختم و دعا کردم که همان جا روي جانماز مامان، خوابم برد. اما نيمه هاي شب، خيسي لب هاي کسي را روي صورتم حس کردم. وقتي که دوباره توي رختخوابم دراز کشيدم، عطر تن مامان که از همه بوهاي خوش دنيا برايم خوشبوتر و عزيزتر بود به دماغم خورد؛ يک دم از خواب بيدار شدم. مادر دوباره بوسيدم و موهايم را نوازش کرد. چشم هايم را دوباره روي هم گذاشتم و خودم را به خواب زدم.

با صداي زنگ در حياط بيدار شدم. آفتاب توي خانه پهن شده بود. بانگراني  از جاپريدم.چرا کسي  بيدارم  نکرده  بود؟ خدايا ساعت  چند بود؟

- بيدار شدي مادر؟... دستم بنده، ببين کيه در مي زنه.

خواب آلود، رفتم و در را باز کردم. بي بي، با دو نان بربري پشت در ايستاده بود. ديرم شده بود. آن قدر عجله داشتم که يادم رفت سلام کنم. به دو برگشتم تا براي مدرسه رفتن حاضر شوم. بي بي گفت: «کجا دختر؟... چه خبرته؟... کو سلامِت؟...»

مامان صدا زد: «فاطمه! چرا سر و صدا راه انداختي؟»

- مدرسه ام دير شده مامان...

- کدوم مدرسه دختر؟... امروز جمعه اس...

باورم نمي شد. خوشحال از اتاق بيرون دويدم تو حياط و نان ها را از دستِ بي بي گرفتم. بي بي مي خنديد. رفتم پاي تلويزيون. بي بي و مادر توي آشپزخانه با هم حرف مي زدند. چند لحظه اي گذشت. مامان آمد تو و گفت: «فاطمه چشماتو ببند تا يه چيزي نشونِت بدم.»

چشم هايم را بستم.

- حالا دست هاتو بيار جلو!

بردم.

- اينم هديه ات!

چشم هايم را باز کردم. يک بسته اسکناس بود. تعجب کردم.

- از کجا پول آوردي مامان!...

به شوخي گفت: «اونش به تو مربوط نيست...»

- تورو خدا مامان!... از کي گرفتي؟

- خدا رسوند...

بي بي هم تو آمد: «بَه بَه! اين همه پول مال کيه؟!...»

سرخوش و شاد بود. گفتم: «منم نمي دونم بي بي.»

- هر کي داده دستش درد نکنه.

- من بايد بدونم کي اين پول رو داده. مگه خودتون نمي گين آدم نبايد از هر کسي پول بگيره.

مادر گفت:«صاحب پول رو من مي شناسم، اما اون نمي خواد تو بشناسيش.»

گيج شدم. گفتم: «مگه همچين چيزي هم مي شه؟... دارين سر به سرم مي ذارين؟»

بي بي گفت:»اصلا از اين حرف ها نيست. البته اوني که اين پولو داده، يه  شرط گذاشته.اونم  اينه که فاطمه خانم بايد هميشه تا اون زنده اس سرِ نمازش براش دعا کنه. وقتي هم که مُرد براش نماز بخوونه.»

- اما من چه جوري مي تونم براي کسي که نمي شناسمش دعا کنم و نماز بخوونم.

- لازم نيست بي بي جان! مي گي به نيت اون بنده خدايي که پول داده.

از حرف زدن بي بي خنده ام گرفت. بي بي هم خنديد؛ مادر هم.

بي بي را که مي شُستم، متوجه  شدم حلقه اش نيست. نيازي به پرسيدن نبود. گفتم: «چرا اين کارو کردين؟ من مي رم همه اون چيزايي رو که خريدم پس مي دم.» و زدم زير گريه.

بي بي محکم بغلم کرد و بوسيدم. نه يک بار و دوبار چندين بار. خودم را به زور ازش جدا کردم. بي بي گفت: «فداي سرت گلکم!... همه دنيا فداي يک تار موت. قربون چشماي قشنگت برم. مگه من چي کار کردم. من روسياه، مي خواستم، اين حلقه رو شب عروسيت تو انگشت هاي نازنينت کنم. حالا رفتم فروختم، تا دلتو شاد کنم... بد کردم ننه؟!»

اين بار از کلمه عروسي خجالت نکشيدم، بدم آمد. خودم را توي بغلش انداختم و صداي گريه ام بلندتر شد.

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 8673 کلمه
مولف : جمعي از نويسندگان
1395/2/23 ساعت 08:49
کد : 1331
دسته : داستان‌های نماز
لینک مطلب
کلمات کلیدی
نماز
حکایات نماز
خاطرات نماز
داستانهایی از نماز
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز