وقتی هشت سالش بود نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت،

وقتی هشت سالش بود نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت،

شهید ولی الله اندامی خانم موسوی صحبت خود را با معرفی خانواده آغاز کرده و می‌گوید: همسرم و هر سه پسرم جبهه می‌رفتند اما جلوی هیچ کدامشان را نگرفتم. پسرم نصرت سپاهی است و در جبهه شیمیایی شده، خیرالله هم ارتشی است. ولی‌الله از کودکی مومن بود، وقتی هشت سالش بود نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت، بعدها هم سه ماه سه ماه روزه می‌گرفت، او هر چه که داشت به فقرا می‌داد، د ...

شهید ولی الله اندامی

خانم موسوی صحبت خود را با معرفی خانواده آغاز کرده و می‌گوید: همسرم و هر سه پسرم جبهه می‌رفتند اما جلوی هیچ کدامشان را نگرفتم. پسرم نصرت سپاهی است و در جبهه شیمیایی شده، خیرالله هم ارتشی است.

ولی‌الله از کودکی مومن بود، وقتی هشت سالش بود نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت، بعدها هم سه ماه سه ماه روزه می‌گرفت، او هر چه که داشت به فقرا می‌داد، در واقع پول توجیبی که به او می‌دادیم را به بچه‌های مستمند می‌داد و خودش چیزی نمی‌خورد.

 

حجب و حیا در کودکی

پسرم خیلی مهربان و مودب بود و به پدر و مادر و خواهر برادرها احترام می‌گذاشت، به من می‌گفت شما سید هستید و احترام شما واجب است و اگر من بخواهم جلوی شما راه بروم گناه می‌کنم.

در همسایگی ما خانمی ساکن بود که حجاب خوبی هم نداشت، ولی‌الله با اینکه کودک بود هر وقت می‌خواست از خانه خارج شود به من می‌گفت برو ببین اگر این خانم در کوچه است، من نروم که مبادا چشمم به او بخورد، من هم می‌رفتم و به آن خانم می‌گفتم بروید داخل، اگر هم آن خانم بود دستش را جلوی چشمش می‌گرفت و عبور می‌کرد. اتفاقاً این خانم هم پسرم را خیلی دوست داشت و می‌گفت خیلی دوست دارم ولی‌الله را ببینم.

مادر شهید اندامی عنوان کرد: پسر شهیدم تا دیپلم درس خواند، ولی وقتی که انقلاب شد دانشگاه نرفت. قبل از انقلاب با برادرش می‌رفت و اعلامیه پخش می‌کرد و در تظاهرات شرکت می‌کرد، حتی یک شب به ولی گفتیم راهپیمایی نرو؛ اما از پشت بام به راهپیمایی رفته بود.

همه خانواده در تظاهرات شرکت می‌کردیم، من سنگ‌ها را جمع می‌کردم بالای پشت بام که جوان‌ها بروند آنجا و به گاردی‌ها پرتاب کنند. پسر بزرگم هم ارتشی بود اما با امام خمینی (ره) بود و اعلامیه می‌آورد.

 

امضا برای مدرسه و حضور در جبهه در ۱۵ سالگی

یک روز ولی‌الله به بنده و پدرش گفت معلمم از شما امضا خواسته که به من نمره دهد، او دروغ گفت که برود جبهه در حالی که هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. خلاصه از ما امضا گرفت، بعد خندید و گفت من را ببخشید، من را حلال کنید، به شما دروغ گفتم. گفت برادرم من را به جبهه نبرد، وقتی گریه کردم گفت برو از پدر و مادر امضا بگیر تو را ببرم. آن زمان تنها ۱۵ سال داشت و تا زمان شهادت هفت سال در جبهه‌ها بود.

 

توصیه‌ای به مادر برای خواستگاری

وی با اشاره به ولایت‌پذیری فرزند شهیدش گفت: ۱۷ ساله بود که وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و دو سال پاسدار امام خمینی (ره) بود. حضرت امام هم گفته بود هر کس که ازدواج کند و شهید شود ثوابش بیشتر است. من یک روز دیدم با یکی از دوستان خود در سپاه به خانه آمد، دوستش گفت آقا ولی زن می‌خواهد، گفتم بسم‌الله! زنِ چی می‌خواهد؟ او جبهه می‌رود، و وقتی هم می‌آید ۴-۵ روز بیشتر نمی‌ماند. ولی‌الله خیلی خجالتی بود و نمی‌توانست بگوید من چه کسی را دوست دارم ولی من متوجه شدم که او دختر همسایه‌مان را که دختر خوب و مومنی بود را می‌خواهد.

مادر شهید اندامی خاطرنشان کرد: به بنده گفت مادر می‌روی خواستگاری به او بگو من یک سپاهی هستم، ممکن است شهید، اسیر یا جانباز شوم. اگر قبول می‌کند ازدواج کنیم. همچنین تأکید کرده بود که بگویم تا ۵ سال دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند و شهید می‌شود. من هم رفتم و همه اینها را به آن دختر گفتم و او هم قبول کرد و یک عروسی خیلی ساده گرفتیم. گفت همه دوستانم دارند شهید می‌شوند، من نمی‌خواهم عروسی بگیرم؛ نه لباسی و نه خریدی، عروس با یک مقنعه و چادر مشکی را آوردیم، فقط خانواده‌اش بودند و عاقد هم آمد در خانه عقد را خواند. حاصل این ازدواج هم یک دختر به نام زینب بود، او دو سالش بود که پدرش شهید شد. گفتم چرا نامش را زینب گذاشتی؟ گفت بی‌پدر زینب، در به در مادر، آواره مریم … نفهمیدم معنی حرفش چیست، فقط گریه کردم. گفت مادر چرا گریه می‌کنی من هم شهید شدم گریه نکن، فقط برای امام حسین (ع) گریه کن.

 

آخرین اعزام

پسرم دو روز مانده بود که ماه رمضان تمام شود و رفته بودیم خانه پسرم، ولی هم می‌خواست برود جبهه، کوله پشتی‌اش را هم همراهش آورده بود، بعد از افطار بلند شد که برود، گفت کسی از سر سفره بلند نشود، من پشت سرش رفتم. تا دم در حیاط که رفت برگشت، گویا نور آفتاب به صورتش تابیده، محاسنش هم بور بود و برق می‌زد. گفتم آقا ولی صبر کن من کارت دارم، گفت تو نیا من خودم می‌آیم، آمد و گفت ننه جان، گفتم جانم، گفت من می‌خواهم بروم جبهه تو را به جدت من را به فاطمه زهرا بسپار! گفتم تو هر وقت که می‌روی تو را به فاطمه زهرا می‌سپارم. گفت اینجوری نه، جور دیگری بفرست...

گفت من به برادرم هم وصیت کرده‌ام، من دوست دارم مانند امام حسین (ع) شهید شوم و سر هم نداشته باشم، دو روز هم زیر آفتاب بمانم و همان‌طور هم‌خونی دفن شوم. مانند امام حسین‌ (ع) سرش بریده شد.

یک بار هم جایش را در بهشت زهرا نشان داد و گفت که قبرم اینجاست و همان هم شد، سر پنج سالی که به خانمش گفت شهید شد، اصلاً زندگی نکردند، تا جایی که حتی بعضی وسایل جهیزیه را هم باز نکردند.

 

اطلاع از شهادت

وی با یادآوری زمان شهادت فرزندش عنوان کرد: برادرش آمد در حیاط، نگاهی به من کرد و نگاهی هم به زینب دختر شهید کرد. گفت مریم همسرش کجا رفته؟ گفتم رفته جلسه قرآن، دیدم خانمش آمد، گریه کرده بود، فهمیدم ولی‌الله شهید شده است، گفتم چرا گریه کردی؟ گفت دندانم درد می‌کند، به پسرم گفتم حاجی چه خبر است؟ گفت مادر ولی ترکش خورده و مجروح شده، او را برده‌اند شیراز، من هم می‌خواهم عصر تو را ببرم شیراز، گفتم شیراز دور است، گفت با هواپیما می‌برمت، گفتم دروغ نگو می‌دانم که او شهید شده است، گفت از کجا می‌دانی؟ گفتم هم به خواب دیده‌ام و هم به بیداری که او شهید شده است، این را که گفتم آمد دستش را انداخت دور گردنم و گفت که شهید شده است.

 

ماجرای ازدواج دختر شهید

مادر شهید اندامی در پایان خاطرنشان کرد: یک بار سر مزار شهیدم بودم که دیدم چند تا دانشجو آمدند و گفتند از شهیدت بگو، گفتم نه نمی‌گویم شما می‌روید اینها را برعکس می‌گویید! گفتند نه، بالاخره برایشان گفتم، یکی از آنها خیلی گریه کرد و گفت تو را به جدت و خون شهیدت قسم از خدا بخواه که یک دختر شهید پیدا کنم.

مدتی از این ماجرا گذشت که یک روز مادر زینب زنگ زد و گفت مادر بیا خانه ما برای زینب خواستگار آمده، گویا زینب و مادرش برای کاری می‌روند شهرداری که این آقا زینب را در آنجا می‌بیند و برای خواستگاری می‌آید.

من و پدربزرگش هم برای مراسم خواستگاری رفتیم و تا در را باز کردیم دیدم همان پسری است که سر مزار شهیدم دیدم، او هم وقتی من را دید شروع کرد به گریه کردن، گفتند چرا گریه می‌کنی؟ او هم جریان آن روز را برایشان تعریف کرد. او پسر خیلی خوب و مومنی بود؛ لذا آن‌ها با هم ازدواج کردند و در حال حاضر هم سه پسر دارند، یکی از آن‌ها به من می‌گوید چرا پدربزرگ من را فرستادی برود شهید شود که مادرم در خانه گریه کند و بگوید من بابا ندارم؟ من هم در جواب او می‌گویم که خودش رفت و من هم نمی‌توانستم جلوی او را بگیرم. بعد می‌گوید کی جنگ می‌شود که من هم بروم جبهه شهید شوم و بروم پیش بابابزرگ؟

 

فرازی از وصیتنامه شهید

پیام من به شما امت مسلمان این است که در همه لحظه‌های زندگی خود قرآن و احکام و دستورات اسلام و زندگانی ائمه اطهار و شهدا را الگو و سرمشق زندگی خود قرار دهید، یک لحظه امام خمینی رهبر آگاه و بیدار انقلاب اسلامی را تنها نگذارید، دست از روحانیت اصیل و مبارز برندارید و این اصل را فراموش نکنید که آنها بودند که به ما خط دادند و آگاهی و حرکت در همه مسائل را دادند و به همین منظور است که قدرت‌ها و ابرقدرت‌های شیطانی توسط عوامل داخلی و خارجی درصدد توطئه هستند که به هر طریقی شده بین روحانیت و مردم جدایی و تفرقه بیندازند و ضربه‌ای به پیکر نورانی اسلام عزیز بزنند. رسالت ما در قبال اسلام و این همه شهید و کیفیت ادامه دادن راه شهدا و رساندن پیام آنها به همه جهانیان بس سنگین و پرمخاطره است. ما وارث گرامی‌ترین امانت‌هایی می‌باشیم که با جهادها و از خودگذشتگی‌ها و شهادت‌ها و با ارزش‌های والای انسانی در طول تاریخ جهان اسلام فراهم آمده است. ما مسئول این هستیم که با این میراث عزیز شهدا و امامان و رهبرانمان و ایمانمان و قرآنمان، امتی نمونه بسازیم تا برای مردم جهان شاهد باشیم و شهید باشیم و نمونه، و این را بدانیم که ما مدافع انسان‌های ستمدیده و مظلوم در طول تاریخ هستیم و پیروزی ما پشتوانه پیروزی مستضعفان جهان بر مستکبران می‌باشد.

من گام نهادن در این مسیر الهی را یک فریضه واجب و شرعی می‌دانم که بدین گونه شاید بتوانم دین خودم را نسبت به اسلام ادا کرده باشم.

 

منبع: کیهان