شهید نماز یاور
محمود برای نمازگزاران و بسیجیان چای میریخت به هم سن و سالهایش نماز خواندن میآموخت * دیدار مادر و فرزند بعد از 25 سال اکرم تیموری مادر شهید در حالی که چشمهایش از شوق دیدار فرزندش خیس است و لبخند میزند، میگوید: محمود پسر دوم من است که در 19 اسفند 1350 در تهران به دنیا آمد؛ با محمودم که شهید شده است، 6 فرزند دارم که خدا را شکر صالح و سالم هستند. ...
محمود برای نمازگزاران و بسیجیان چای میریخت
به هم سن و سالهایش نماز خواندن میآموخت
* دیدار مادر و فرزند بعد از 25 سال
اکرم تیموری مادر شهید در حالی که چشمهایش از شوق دیدار فرزندش خیس است و لبخند میزند، میگوید: محمود پسر دوم من است که در 19 اسفند 1350 در تهران به دنیا آمد؛ با محمودم که شهید شده است، 6 فرزند دارم که خدا را شکر صالح و سالم هستند.
محمود خیلی مهربان و دلسوز بود، اگر پی کاری میرفتم و دیر میآمدم، او میآمد تا ببیند چرا دیر کردم.
او بعد از پیروزی انقلاب که همزمان با دوران کودکیاش بود، عضو پایگاه مقاومت بسیج مسجدالرضا(ع) که دو کوچه با ما فاصله داشت، شد.
* محمود برای نمازگزاران و بسیجیان چای میریخت
یک روز غروب محمود نفسنفس زنان به خانه آمد و گفت: «مامان میخواهم کمی قند به پایگاه ببرم، اجازه میدهی؟» گفتم: «مامانجان، اجازه میخواهی؟ بِبر دیگه» گفت: «خُب بالاخره میخواهیم با بچهها چایی بخوریم گفتم راضی باشید».
* خودش را از کودکی آماده رزم میکرد
از بچگی اسلحه چوبی درست میکرد و با بچهها در کوچه تفنگبازی میکرد، انگار خودش را برای رزمی بزرگ آماده میکرد.
محمود با سن کم، درک و فهم بالایی داشت، در خیلی از کارها کمکم میکرد؛ وقتی میدید که دخترم را بغل کردم، میآمد و او را از من میگرفت تا خسته نشوم.
پسرم به مسجد میرفت، این رفت و آمدها تأثیر خود را گذاشت، او با صوت زیبایی قرآن میخواند و تفسیر قرآن کار میکرد که این تفسیرها را در دفتر 200 برگهاش نوشته است و حتی شروع دفترش با تفسیر سوره بقره است.
* با کیف مدرسهاش به جبهه اعزام شد
زهرا مهاجر که دو سال از محمود کوچکتر است، میگوید: شب اعزام فرا رسید؛ با محمود در اتاق مشغول نوشتن مشقهایمان بودیم، محمود به من گفت: «قرار است فردا به جبهه بروم، نمیخواهم مادر الآن متوجه شود، اگر دیدی من دیر به خانه آمدم، به مادر بگو که به جبهه رفتهام». به محمود گفتم: «اگر میخواهی به جبهه بروی، پس چرا مشقات را مینویسی؟!» او گفت: «ممکن است به دلیل سن کم، نگذارند بروم، لااقل تکلیفم را بنویسم تا اگر به مدرسه رفتم، دعوایم نکنند».
محمود صبح زود کیف مدرسه را همراهش برد و در زیرزمین خانه گذاشت و به پایگاه اعزام نیرو رفت؛ محمود 14 ساله بود، پس از آنکه به پایگاه اعزام به جبهه رسید، به او گفتند: «سنش کم است و نمیتواند به جبهه برود»، او همان موقع به خانه برگشت، کپی از شناسنامه احمد برداشت و با ایجاد تغییراتی به مسجد رفت و به مسئول اعزام گفت: «ببخشید شناسنامه را اشتباهی آورده بودم» تا اینکه برادر 14 سالهام به جبهه اعزام شد. (محمود متولد اسفند 50 است، او در زمان اعزام به جبهه 14 ساله بود، در زمان شهادت که فروردین 66 بود، یک ماه از تولد 15 سالگیاش میگذشت).
* ساده زیست بود
پدر شهید ادامه میدهد: محمود شب عید به مرخصی آمد؛ برای همه بچهها لباس خریده بودم، محمود را هم به اصرار بردم تا لباس بخرم، آن موقع یک لباس 5 هزار تومانی برای محمود انتخاب کردم اما او قبول نکرد و گفت: «من که نمیخواهم لباس بخرید، حالا که اصرار میکنید، برویم نازی آباد یک لباس ارزان قیمت و ساده بخرید که ظاهر آن نو باشد»، بالاخره یک لباسی با قیمت 1800 تومان برای محمود خریدم.
* محمود عاشق خداوند بود
محمود در بخشی از وصیتنامهاش نوشته بود: «خدایا تو شاهد باش که نه به بهشت تو طمع دارم و نه طاقت جهنم تو را دارم، بلکه به خاطر عشق و علاقهای که به تو دارم به سوی تو میآیم، همان گونه که خواستی من به سوی تو بیایم و در مدرسه انسانسازی تو مشغول خدمت و نوکری شوم، همان گونه ما را به پیروزی و در نهایت شهادت در راه خودت برسان. خدایا من به پیامبری حضرت محمد صلواتالله علیه و آله که خاتم پیامبران است ایمان دارم و حضرت علی علیهالسلام را امام اول و امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف را دوازدهمین امام میدانم».
* به هم سن و سالهایش نماز خواندن میآموخت
پدر شهید میگوید: یکی از دوستان محمود در محله تختی به نام «محمود فتوحی»، برایمان تعریف کرده است: «با محمود در یک مدرسه درس میخواندیم، او یک سال از من بزرگتر بود به همین دلیل در درسهایم گاهی از او کمک میگرفتم، یک بار که به همراه محمود به مسجدالرضا(ع) رفتم، او نماز خواندن را به من یاد داد، وقتی هم که میخواست به جبهه برود از این کارش تعجب نکردم، چون که با روحیاتش آشنا بودم. دین اسلام برای محمود مهمتر از جانش بود».
منبع : فارس