
شال سبز محمد
در کوچههای سنگفرششده قم، بوی نان تازه با نسیم سحرگاه میآمیزد. صدای اذان از گلدستههای مسجد المهدی بلند میشود، اما امروز، صبحی متفاوت است. امروز، محمد هشتساله با چشمانی اشکبار از خواب بیدار شده است. نه از ترس خوابی پریشان، نه از درد جسمی، بلکه از ترسِ قضای نمازش. مادرش، با نگاهی مملو از حیرت و افتخار، او را در آغوش میگیرد. این آغاز داستان پسر ...
در کوچههای سنگفرششده قم، بوی نان تازه با نسیم سحرگاه میآمیزد. صدای اذان از گلدستههای مسجد المهدی بلند میشود، اما امروز، صبحی متفاوت است. امروز، محمد هشتساله با چشمانی اشکبار از خواب بیدار شده است. نه از ترس خوابی پریشان، نه از درد جسمی، بلکه از ترسِ قضای نمازش. مادرش، با نگاهی مملو از حیرت و افتخار، او را در آغوش میگیرد. این آغاز داستان پسری است که قلبش برای خدا میتپد و روحش، بزرگتر از قامت کوچکش است.
فصل اول: رویای شهادت
محمد دوازدهساله است، اما چشمانش پر از جذبهای مردانه است. پایگاه بسیج مسجد المهدی، از ثبتنام او خودداری میکند: «سنش کم است!» اما مادر محمد، زنی است که ایمانش را از کربلا به ارث برده است. با استناد به فداکاریهای امام حسین (ع) و یارانش، بالاخره محمد را به بسیج میآورد. یک سال بعد، در سیزدهسالگی، پایش به جبهههای جنوب باز میشود.
در عملیات کربلای ۴، میان باتلاقهای نمک فاو، محمد و همرزمانش سه روز در محاصره دشمن میمانند. وقتی برمیگردد، چهرهاش سوخته، اما روحش روشنتر از همیشه است. مادرش میداند که این بازگشت، موقتی است.
فصل دوم: وداع سحرگاهی
شبی سرد، محمد و مادرش تا صبح بیدار میمانند. او با آرامشی عجیب وصیت میکند:
_«مادر، جنازهام را شاید نیاورند… اگر آوردند، سر نداشته باشم… کفن آبزمزمیات را تنم کن… و آن شال سبز را به گردنم ببند…»_
صبح، هنگام خروج، سه بار برمیگردد و میگوید: _«محمدت را نگاه کن!»_ اما مادرش، با اقتداری زینبوار پاسخ میدهد:
_«برو بچهجان! تو را به علیاکبر و قاسم بخشیدم… قرار نیست پس بگیرم!»_
بیستویک روز بعد، پیکر بیسر او را از شلمچه میآورند.
فصل سوم: خون پس از هفت روز
هفت روز از شهادت محمد میگذرد. مادرش، با دستان لرزان اما دلی استوار، پیکر او را در قبر میگذارد. وقتی دستش را از زیر سر محمد برمیدارد، خون تازه، انگشتانش را رنگین میکند. جمعیت حیرتزده میشوند، اما او مانند زینب (س) سخنرانی میکند و قبر پسرش را با آیات قرآن نورانی میسازد.
فصل چهارم: معجزه شال سبز
سه سال بعد، مادر محمد پایش میشکند. دردش چنان شدید است که نمیتواند راه برود، اما از درمان در بیمارستان—به خاطر حجابش—سر باز میزند. در شب عاشورا، خواب میبیند که دستهای از شهدا به مسجد میآیند. محمد، با قامتی بلند و چهرهای نورانی، پیش میآید و شال سبزش را به پای مادر میبندد.
صبح، وقتی بیدار میشود، باندها از پایش باز شدهاند و شال سبز—همان شال سوریهای که در وصیت نامه اشاره کرده بود—به مچ پایش پیچیده است. درد ناپدید شده است.
پایان: یادگار ابدی
خبر این معجزه در قم میپیچد. مردم میگویند: _«شهید زنده است!»_ اما مادر محمد _که حالا مادر هزاران جوان انقلابی شده_ همچنان با همان شال سبز، هر صبح به زیارت محمد میرود. قبر او، زیر آفتاب قم، میدرخشد؛ گویی علیاکبری دیگر در کربلای زمان ما.
و اینگونه، نام محمد معماریان —نوجوان سیزدهسالهای که با ایمانش تاریخ را شکافت—برای همیشه در دلها جاودان میشود.
«شال سبز محمد» براساس زندگی واقعی شهید محمد معماریان