آن روز شیطان نگذاشت در نماز جماعت شرکت کند!!!

آن روز شیطان نگذاشت در نماز جماعت شرکت کند!!!

  نجاشى از شعراى پيرو اهل‏بيت عليه السلام بود. در يكى از روزهاى ماه مبارك رمضان قبل از ظهر براى خواندن نماز پشت سر على عليه السلام به سوى مسجد مى‏رفت. او به هنگام رفتن به مسجد دوستش را ديد كه جلو در نشسته، دوستش سلام كرد و بعد از احوالپرسى پرسيد: كجا مى‏روى؟ نجاشى گفت: جهت اداى نماز جماعت به مسجد مى‏روم. دوستش گفت: هنوز كه ظهر نشده است. نجاشى گفت: مى‏خواهم در مسجد ...

 

نجاشى از شعراى پيرو اهل‏بيت عليه السلام بود. در يكى از روزهاى ماه مبارك رمضان قبل از ظهر براى خواندن نماز پشت سر على عليه السلام به سوى مسجد مى‏رفت. او به هنگام رفتن به مسجد دوستش را ديد كه جلو در نشسته، دوستش سلام كرد و بعد از احوالپرسى پرسيد: كجا مى‏روى؟

نجاشى گفت: جهت اداى نماز جماعت به مسجد مى‏روم. دوستش گفت: هنوز كه ظهر نشده است.

نجاشى گفت: مى‏خواهم در مسجد قدرى قرآن بخوانم تا على عليه السلام بيايد و نماز بخوانم.

دوستش گفت: فعلًا به منزل من بيا تا قدرى با هم صحبت كنيم، با اصرار او را به منزل برد و مشغول گفتگو شدند. او از نجاشى دعوت به خوردن شراب ناب و كباب بره كرد.

نجاشى امتناع مى‏كرد ولى دوستش مرتب او را وسوسه مى‏كرد و مى‏گفت: خدا ارحم الرّاحمين است و گناهان را مى‏بخشد، بيا امروز خوش باشيم و ....

بالاخره خوردند و نوشيدند و مست شدند و داد و فرياد آنان بلند شد.

در مسجد به امير المؤمنين خبر دادند كه شاعر علاقه‏مند شما كه جايش در صف اول جماعت بود شراب خورده است، حضرت فرمود: صاحبخانه و نجاشى را با هم بياوريد.

نجاشى از حكم دستگيرى خود مطلع شد و گريخت، اما صاحبخانه را گرفتند و حد بر او جارى كردند. بعضى از بزرگان طايفه نجاشى نزد حضرت وساطت كردند تا از جرم او بگذرد ولى حضرت فرمود: مگوييد حدّ خدا را جارى نكنم؟

على عليه السلام را تهديد كردند كه اگر او را حد بزنى طايفه ما با شما دشمن مى‏شوند.

حضرت فرمود: اگر تمام جهان بر ضد من متحد شوند من حكم شرعى را انجام مى‏دهم.

بالاخره نجاشى را دستگير كرده و حد بر او جارى كردند و در همان شب نجاشى به طرف شام فرار كرد و به معاويه پيوست.

معاويه جلسه خير مقدم براى او تشكيل داد و او را خيلى احترام كرد و اشراف و سفرا را دعوت كرد و به همه شام داد و بعد از شام به نجاشى گفت: من اين مجلس را براى تو برپا كرده‏ام و على هم تو را شلاق زده و از او فرار كرده‏اى، حال برخيز و مقدارى از من تعريف و از على بدگويى كن.

نجاشى برخاست و گفت: مردم! من از دست على حد خورده‏ام و از او فرار كرده و اينجا آمده‏ام و معناى اين كار آن است كه من نتوانستم زير پرچم عدل على باشم به همين علت زير پرچم ظلم معاويه آمدم. « داستان‏ها و حكايت‏ها ص 183»