نماز جماعت در تکریت
اردیبهشت 69 در اردوگاه تکریت 12 بودیم. یک روز سحرگاه از خواب برخاستم و مثل همیشه از لای می له های تنگ پنجره به آسمان نگاه کردم که بدانم وقت #نماز صبح شده است یا خیر. وقت نماز که فرا رسید، یکی از بچه ها را نگهبان گذاشتم و اذان گفتم. آن ها که اهل نماز جماعت بودند، بیدار شدند و در جایی از اتاق صف جماعت بسته شد. خودم به عنوان پیشنماز، نماز را شروع کردیم. در حال قنوت بودیم که ت ...
اردیبهشت 69 در اردوگاه تکریت 12 بودیم. یک روز سحرگاه از خواب برخاستم و مثل همیشه از لای می له های تنگ پنجره به آسمان نگاه کردم که بدانم وقت #نماز صبح شده است یا خیر.
وقت نماز که فرا رسید، یکی از بچه ها را نگهبان گذاشتم و اذان گفتم. آن ها که اهل نماز جماعت بودند، بیدار شدند و در جایی از اتاق صف جماعت بسته شد.
خودم به عنوان پیشنماز، نماز را شروع کردیم.
در حال قنوت بودیم که تکبیرگو اعلام کرد: «سرباز عراقی آمد.» و خودش به سرعت زیر پتو رفت و دراز کشید.
نمازگزاران هم نمازشان را فرادا کردند. نگهبان وقتی پشت پنجره رسید، نگاهی به داخل انداخت و فهمید که نماز جماعت بوده است. من که جلو بودم، سجده ی آخر را طولانی کردم.
او هم گویا مرا می پایید. در این حال مکبر از زیر پتو حواسش به نگهبان بود و آهسته می گفت: «هنوز نگهبان پشت پنجره است» من هم هر چه دعا بلد بودم، در سجده خواندم.
تا این که آن عراقی خسته شد و رفت؛ اما گویی مرا شناخته بود. من هم نماز را تمام کردم و زود لباس هایم را عوض نمودم.
معمولاً وقتی سربازی شب نگهبان بود، صبح برای آمار استراحت داشت و برای آمار ظهر دوباره می آمد.
بعد از آمار صبح، من موقتاً اتاقم را مخفیانه با یکی از بچه های اتاق دیگر عوض کردم. ظهر که آن نگهبان آمد در اتاق قبلی مان اعلام کرده بود: «همه، سرها را بالا بگیرند!» او هر چه دنبال من گشته بود، مرا پیدا نکرد و قضیه به خیر گذشت.
قصه ی نماز آزادگان، ص 153، خاطره ی شکرالله حیدری.