نمازِ پشت مبلی

نمازِ پشت مبلی

ما در خانه ي پدربزرگم زندگي مي‏کرديم. پدربزرگ من مرد فوق‏العاده ثروتمندي بود. شايد همين ثروت باعث شده بود که او از خداوند دور شود. در خانه ي او کسي حق نداشت نماز بخواند و يا حرفي از امور ديني بزند؛ چون عصباني مي‏شد اما بر عکس او، پدرم مرد متديّني بود. او يک مبارز بود و کم‏تر در خانه مي‏ماند. حتي يک روز پدربزرگ براي هميشه او را از خانه بيرون کرد. برگرديم به خاطره ي اولين نماز من ...

ما در خانه ي پدربزرگم زندگي مي‏کرديم. پدربزرگ من مرد فوق‏العاده ثروتمندي بود. شايد همين ثروت باعث شده بود که او از خداوند دور شود. در خانه ي او کسي حق نداشت نماز بخواند و يا حرفي از امور ديني بزند؛ چون عصباني مي‏شد اما بر عکس او، پدرم مرد متديّني بود. او يک مبارز بود و کم‏تر در خانه مي‏ماند. حتي يک روز پدربزرگ براي هميشه او را از خانه بيرون کرد. برگرديم به خاطره ي اولين نماز من...

آن روز در خانه ي ما جشن بزرگي برپا بود، روز تولّد من بود، آن روز 13 ساله مي‏شدم. من بزرگ شده بودم و به تکليف رسيده بودم. از لحظه‏اي که بيدار شده بودم دلهره ي عجيبي داشتم؛ چون مي‏بايست براي اولين بار نماز بخوانم. از يک ماه قبل، پيش روحاني محل طريقه ي خواندن نماز را ياد گرفته بودم؛ ولي مشکل بزرگي داشتم. نمي‏دانستم نمازم را کجا بخوانم. هر کجا که مي‏خواندم، پدربزرگم مي‏فهميد. به ناچار رفتم پشت مبل‏ها، جانمازم را پهن کردم و نمازم را خواندم و عجيب اين‏جاست که هيچ‏کس متوجه من نشد. دقيقاً به ياد دارم که نماز ظهر بود.

شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس مي‏کنم. خدا مي‏داند ميل دروني به نماز و ترس از پدربزرگ، در دلم چه غوغايي برپا کرده بود.

بعد از نماز خيلي تند جانمازم را جمع و آن را در گوشه‏اي مخفي کردم و بعد به اتاق پذيرايي بازگشتم، ولي در مقابلم صحنه‏اي را ديدم که در جا خشکم زد. پدربزرگم روي همان مبلي که من پشت آن نماز خوانده بودم نشسته بود. با ترس نزديک و نزديک‏تر رفتم. عرقي سرد تمام بدنم را گرفته بود. آرام صدا زدم:«پدربزرگ»؛ ولي او عکس‏العملي نشان نداد، فهميدم خواب است. نفس راحتي کشيدم و خدا را شکر کردم.