خاطره خواندنی؛  نجات جان با نماز

خاطره خواندنی؛ نجات جان با نماز

ساعت 11 شب بود من خواب بودم.  موبایل زنگ خورد. ابتدا توجه نکردم. دوباره زنگ خورد.جواب دادم : الو بفرمایید با صدای لرزان و نگران گفت حاج آقا سلام.گفتم علیک السلام. گفت: حاج آقا ببخشید مادرم فوت کرده، می خواستم اگه بشه نماز شب اول قبرش را شما بخونی . گفتم : خدا مادرتو بیامرزه ، مرد حسابی آخه این وقت شب .من تو رختخوابم. طرف گفت : تو رو خدا باید امشب شما برا مادرم نماز بخونی .اصرار ...

ساعت 11 شب بود من خواب بودم.  موبایل زنگ خورد. ابتدا توجه نکردم. دوباره زنگ خورد.جواب دادم :

الو بفرمایید
با صدای لرزان و نگران گفت حاج آقا سلام.گفتم علیک السلام.

گفت: حاج آقا ببخشید مادرم فوت کرده، می خواستم اگه بشه نماز شب اول قبرش را شما بخونی .
گفتم : خدا مادرتو بیامرزه ، مرد حسابی آخه این وقت شب .من تو رختخوابم.
طرف گفت : تو رو خدا باید امشب شما برا مادرم نماز بخونی .اصرار طرف مقابل باعث شد از جا بلند شدم.
تلفن را قطع کردم. گفتم خانم بلند شو ، حالا که قراره نماز بخونم . یه چایی بذار با هم بخوریم.
خانمم ، بچه ی شش ماهه یمان رو برداشت رفت سمت آشپزخانه گذاشت ومن شروع کردم به خواندن نماز .
بسم الله الرحمن الرحیم.
مشغول نماز بودم یه وقت دیدم یه صدای وحشتناکی اومد. همون قسمتی که رختخواب ما پهن بود دقیقا در ابعاد دو متر در دو متر، سقف خونه ریخت پایین روی رختخواب.

شک نکنید اگه ما خواب بودیم حتما مرده بودیم.تا چند دقیقه گیج بودیم اوضاع که آروم شد. دیدم موریانه بین آجرها رو خالی کرده وسقف پایین ریخته.

ممنونم از اون کسی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود که سبب نجات جان من وخانواده ام شد.