از پيامبر گونه بودن تا پرواز جهان
وقتي که گونه هاي گس و نمناک خود را بر پنجره اعتقاداتم مي چسباندي، از پشت شيشه هاي بخار گرفته، بوي آشناي تو را همچون هميشه مي شناختم. پنجره را مي گشودم و تو را در کنار محراب مشتاقم جا مي دادم. اکنون آن لحظه ها خاطره اند. مدت هاست که من و تو و معشوق در کاشانه ايمان، ميِ عشق مي نوشيم. اما به راستي بيرون از اين کومه چه خبر است؟ آيا همه بالاي سرشان سقفي از ايمان دارند يا اين که سرگشته و سرگردان در دنيا ...
وقتي که گونه هاي گس و نمناک خود را بر پنجره اعتقاداتم مي چسباندي، از پشت شيشه هاي بخار گرفته، بوي آشناي تو را همچون هميشه مي شناختم. پنجره را مي گشودم و تو را در کنار محراب مشتاقم جا مي دادم. اکنون آن لحظه ها خاطره اند. مدت هاست که من و تو و معشوق در کاشانه ايمان، ميِ عشق مي نوشيم. اما به راستي بيرون از اين کومه چه خبر است؟ آيا همه بالاي سرشان سقفي از ايمان دارند يا اين که سرگشته و سرگردان در دنياي مادي مي چرخند و احساس مي کنند که هيچ يک از اين دويدن ها و رفتن ها و آمدن ها خواسته دروني آن ها را جواب نگفته است و آن گاه دوباره همه چيز تکرار مي شود؛ دويدن ها و رفتن ها و آمدن ها... تا اين که بالاخره پايان مي پذيرد و ناگاه زندگيشان تلخ و دردناک به فرجام مي رسد.
اي نماز! من چگونه مي توانم چون درويش، خلوت گزينم و در انزواي خودم به سرخوشي هايم دل ببندم؟ بايد بروم درِ خانه دل ها را بکوبم و به آن ها بگويم دست هاي لطيف تو قفس جسم مرا از هم دريد و مرا به شوق پرواز ديوانه ساخت. شايد کسي باشد که خودش را براي لحظه اي از اين هيچستان فارغ کند، دريچه باورش را بگشايد و به دنبال بودن باشد. بروم و به آن ها بگويم که چگونه بال هاي من شدي و چگونه مي تواني بالايشان ببري اگر بگذارند بالشان باشي.