کشتی گیری که نماز اول وقتش ترک نمی شد
« شهید سید محمدرضا قریشی » ۱۹سال بیشتر نداشت و بعنوان بسیجی عازم جبهه شد. سال ۱۳۴۷ بدنیا آمد و در اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در بانه و با زبان روزه به آرزویش رسید. عیبی ندارد که هیچ، اصلاً گاهی واجب است سر به هوا باشیم؛ پیشانی مان را بدهیم بالا و زُل بزنیم به تابلوی آبی کوچه ها؛ به دنبال این قصه که کوی و برزن و خیابان های شهر را بیشتر بشناسیم؛ اسم شان را؛ هویت شان را. مثل ما که سربه هوایی ...
« شهید سید محمدرضا قریشی » ۱۹سال بیشتر نداشت و بعنوان بسیجی عازم جبهه شد. سال ۱۳۴۷ بدنیا آمد و در اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در بانه و با زبان روزه به آرزویش رسید.
عیبی ندارد که هیچ، اصلاً گاهی واجب است سر به هوا باشیم؛ پیشانی مان را بدهیم بالا و زُل بزنیم به تابلوی آبی کوچه ها؛ به دنبال این قصه که کوی و برزن و خیابان های شهر را بیشتر بشناسیم؛ اسم شان را؛ هویت شان را.
مثل ما که سربه هواییم؛ مثل ما که روزی چندبار رد می شویم و با غرور و افتخار، نام کوچه همسایه مان را هجی می کنیم: «شهید سید محمدرضا قریشی».
آنوقت پای دروازه گشوده خاطرات می نشینیم و مرور می کنیم سال های ۶۶ و ۶۷ را... یادِ نوزده ساله آشنایی که همشهری مان بود و قصه عاشقی اش در شهر پیچید... در ثری و ثریا.
همان سلحشوری که نرسیده از منطقه به مادرش می گفت: قربان روی ماهت بشوم، شال و کلاه بباف. جبهه سرد است. رزمنده پشتِ خط اید شما!
کشتی گیری که نماز اول وقتش ترک نمی شد و تانک های عراقی با وجودش یک به یک به درک واصل می شدند... آر پیجی زن قهاری که بانه کردستان خوب می شناسدش.
آری... گاهی باید چشم دوخت به اسامی متبرکی که پیشکش کوچه ها و میدان ها و بزرگراه ها شده اند... به شناسنامه و رسم و پیشینه شان... آنطور که پیداست انگار با اَدا و یاد یک نام، گاهی صد فرسخ راه نرفته را می شود پیمود.
شهیدِ رمضان
از کوچه شهید قریشی می گذریم و زنگ درِ خانه شان را می فشاریم و با «فخری السادات عمادی» مادر شهید «سید محمدرضا قریشی» گذشته ها را مرور می کنیم.
مادر شهید در ارتباط با نحوه اطلاع از شهادت فرزندش می گوید: از طرف سپاه آمدند تا خبر شهادت «محمدرضا» را به ما بدهند که منصرف شده و به خانه عموی شهید می روند و موضوع را با آنها درمیان می گذارند.
آنروز به حضور بستگان در اطراف خانه مان مشکوک شدم اما از همه جا بی خبر به سمت میدان مرکزی ساری به راه افتادم که یکی از همسایه ها پرسید: با عجله کجا می روی؟ گفتم باید خبری از «محمدرضا» بگیرم.
شهید، پسرِ ارشدم بود و وابستگی خاصی به او داشتم. همین مساله هر لحظه بی تاب ترم می کرد.
در میدان ساعت، پایگاهی دایر بود که آخرین وضعیت رزمندگان را اطلاع رسانی می کرد. آنجا رفتم و گفتم: از «بسیجی سید محمدرضا قریشی» خبری دارید؟ که با مکثی کوتاه شنیدم: «کسی سراغتان نیامد؟» یکّه خوردم و گفتم: «نه...». دوباره پاسخ شنیدم: «فعلاً خبری نداریم». آن لحظه احساس کردم چیزی را پنهان می کنند.
ماه رمضان بود و مضطرب و خسته، راه خانه را در پیش گرفتم... کوچه مان آرامش همیشگی را نداشت. در راه، شنیدم صدای شیون از خانه مان بلند است و فهمیدم که آشوبِ دلم بیراه نبود. اقوام از دور و نزدیک آمده بودند.
از شلمچه تا بانه
خانوم عمادی در این لحظه یادی می کند از همسر مرحومش «سید دیان قریشی» و از صبوری اش می گوید و توضیح می دهد: آنروزها پدر شهید از ما می خواست بجای شیون و زاری، کارهای مراسم را انجام دهیم و راضی بود از اینکه فرزندش در راه دفاع از میهن به شهادت رسید.
خانوم عمادی می گوید: «محمدرضا» ۱۹سال بیشتر نداشت و بعنوان بسیجی عازم جبهه شد. سال ۱۳۴۷ بدنیا آمد و در اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در بانه و با زبان روزه به آرزویش رسید.
آر پیجی زن ماهری بود و پس از موفقیت در عملیات شلمچه، فرمانده از او خواست به مرخصی نرود و از ذکاوتش در عملیات بعدی استفاده کند که تلگراف زد و گفت: مادر، برای مرخصی نمی آیم.
اردیبهشت ماه بود و در بانه، ۷ تانک دشمن را با آرپی جی هایش ساقط کرد. عراقی ها گرایشان را گرفته بودند و با کاتیوشا به سنگرشان هجوم بردند که همرزمش مجروح شد. برای کمک به همسنگرش رفت که گلوله ای به سرش اصابت کرد و شهید شد.
خانوم عمادی نگاهی به عکس فرزندش می اندازد و می گوید: بسیار دلسوز بود و هروقت که می خواست به جبهه برود یک گونی کاموا می آورد و می گفت: مادرجان! بباف... زود، کلاه و شال گردن بباف تا با خودم ببرم.
ما هم رزمنده بودیم، البته پشت جبهه ها... همیشه می گفت: اگر من هم نبودم این کارها را ادامه دهید؛ آنجا سرد است و رزمنده ها به این بافتنی ها احتیاج دارند.
جمع شان جمع بود
در این هنگام «حمید رضا قریشی» برادر کوچکتر شهید وارد بحث مان می شود و می گوید: برای آخرین بار که خواست به جبهه برود خوشحال بود و به من سپرد به کسی چیزی نگویم و پس از رفتنش خانواده را در جریان بگذارم.
البته قرار بود من را هم با خودش ببرد که متاسفانه قبول نکردند و گفتند: سیزده سال بیشتر نداری و نمی شود.
آن روز ۱۸ نفر از بچه های محله مان از جمله: شهیدان مجتبی و مصطفی علمدار، سالیانه، سلطان تویه، دانش، کاکویی، صدیقی، احمد و اصغر فیضی، معلم کلایی و کلانتری هم اعزام شدند و جمع شان جمع بود.
پهلوانان نمی میرند
برادرشهید در ارتباط با ورزشکار بودن محمدرضا می گوید: با هم خیلی رفیق بودیم و مرا با خودش به باشگاه می بُرد؛ کشتی گیر قابلی بود و عناوین مختلف کشوری را در کارنامه داشت... مقام اول و دوم کشتی فرنگی آموزشگاه های کشور، مقام دوم نوجوانان استان و مقام دوم جام شهدا از عناوینش بود. اتفاقاً روزنامه های آن زمان، افتخاراتش را به تصویر کشیده بودند.
حمیدرضا خاطره ای از برادرش نقل می کند، به این ترتیب که ۱۸ نفر برای مسابقات کشتی قهرمانی آموزشگاه های کشور رفته بودیم و صبح مسابقه، صبحانه کله پاچه خوردیم و آن روز همه مان باختیم؛ غذا سنگین بود و نفسی برایمان باقی نمانده بود تا کشتی بگیریم.
خانوم عمادی در رابطه با خداشناسی «محمدرضا» می گوید: همیشه برای نماز همراه پدرش به مسجد می رفت.
کلاس پنجم بود که برای نماز، کلاس را ترک کرد و معلم دنبالش می گشت و از همشاگردی هایش می پرسید «محمدرضا» کجاست؟ آنروز، برای نماز اول وقت اجازه نگرفت و در گوشه ای از مدرسه نمازش را خواند.
محمدرضا مهربان و دلسوز بود. لباس های نو را به دوستان کم بضاعتش می داد و خودش همان لباس های قدیمی را می پوشید.
مادر شهید ادامه می دهد: برای دومین بار که قرار بود اعزام شود، دوستانش گفتند یکبار رفتی، دیگر نرو... در پاسخ شان گفت: اگر ما نرویم، چه کسی قرار است از ناموس و وطن مان دفاع کند؟
خانوم عمادی از همسر مرحومش «سید دیان قریشی» می گوید و از اینکه بعد از شهادت محمدرضا، از طرف جهادسازندگی عازم جبهه شد تا راه فرزندش را ادامه دهد.
ایشان به نماز، قرآن، لقمه حلال و تحصیلات بسیار اهمیت می داد و پس از چندین سال تحمل بیماری، به فرزند شهیدمان پیوست.
منبع: پایگاه خبری تحلیلی قدس آنلاین