چادرنماز وعطر مرا بیاور!
چیزی به اذان مغرب نمانده بود... روشنایی هوا داشت جای خود را به تاریکی شب می داد و من کنار بسترش نشسته بودم. چشم هایش را باز کرد و نگاهی به آسمان سرخ فام انداخت. لب های بی رمقش به آرامی به هم خورد. می خواست چیزی بگوید. گوشم را نزدیک بردم. با صدایی ضعیف گفت: چادرنماز وعطر مرا بیاور! گفتم: شما با این حال و روز نمی توانید از جا برخیزید و نماز بخوانید. او با سکوتش فهما ...
چیزی به اذان مغرب نمانده بود... روشنایی هوا داشت جای خود را به تاریکی شب می داد و من کنار بسترش نشسته بودم.
چشم هایش را باز کرد و نگاهی به آسمان سرخ فام انداخت. لب های بی رمقش به آرامی به هم خورد. می خواست چیزی بگوید.
گوشم را نزدیک بردم.
با صدایی ضعیف گفت:
چادرنماز وعطر مرا بیاور!
گفتم: شما با این حال و روز نمی توانید از جا برخیزید و نماز بخوانید.
او با سکوتش فهماند که کارش را انجام دهم!
به سرعت آنها را آماده کردم. با زحمت زیاد نشست و وضو گرفت تا نمازش را بخواند. طبق معمول، پیش از نماز، از عطر خوشبو خود را معطر کرد، ولی بیماری اجازه نداد بیشتر بنشیند. حالش دگرگون شد و چشمان خسته اش روی هم افتاد. کمکش کردم تا در بستر دراز بکشد.
با کلمات بریده گفت:
- اسما! کنارم بشین و اذان که تمام شد، برای نماز بیدارم کن! اگر برنخاستم، بدان که از دنیا رفته ام. آن وقت علی را خبر کن!
- خدا آن روز را نیاورد بانو! این چه حرفی است! ان شاءالله حالتان خوب می شود!
با خود اندیشیدم که اگر برود، بر سر حسن و حسین چه می آید؟ علی (علیه السلام) دوری او را چگونه تاب می آورد؟
با چنین افکاری، اشک آرام آرام، مثل ذوب شدن شمع بر گونه ام جاری شد؛ اشکهایی که حاکی از درد فراق بود.
دقایقی گذشت. وقت آن شده بود که صدایش بزنم.
- فاطمه جان! برخیز! اذان تمام شد.
اما دیگر از او صدایی برنخاست. او به خوابی بس طولانی و ابدی فرو رفته بود.
بوی عطر خوشبوی او در فضا پیچیده بود و چادر نمازش او را، چون مرواریدی در بر گرفته بود، و این گونه به دیدار معبودش شتافت. (۱)
پی نوشت:
۱. کشف الغمه، ج ۱، ص ۴۹۹.
حیات پاکان ۱، داستان هایی از زندگی پیامبر اکرم، امیرمؤمنان و حضرت فاطمه (علیهم السلام)، مهدی محدثی.