لحظه های نامحدود با تو بودن

لحظه های نامحدود با تو بودن

آن گاه که به سان عروسي زيبا، در قلب شب، مرا مجذوب خويش ساختي، تو اي سپيده تمامي شب هاي من! لابد مي داني که اکنون چگونه وجود مليح و مقدس تو مرا از خفتن باز داشته است. اکنون که ديدگانم را باز خواهم کرد، بال هايت را بر بام منزل کدام دل گشوده اي؟ من انسانم؛ ناقصم؛ محتاجم؛ و حيات من به حيات کائنات گره خورده است؛ اما باور کن اکنون در عين نقص، ذره اي نياز و وابستگي نسبت به طبيعت مادي احساس نمي کنم. از هم ...

آن گاه که به سان عروسي زيبا، در قلب شب، مرا مجذوب خويش ساختي، تو اي سپيده تمامي شب هاي من! لابد مي داني که اکنون چگونه وجود مليح و مقدس تو مرا از خفتن باز داشته است. اکنون که ديدگانم را باز خواهم کرد، بال هايت را بر بام منزل کدام دل گشوده اي؟ من انسانم؛ ناقصم؛ محتاجم؛ و حيات من به حيات کائنات گره خورده است؛ اما باور کن اکنون در عين نقص، ذره اي نياز و وابستگي نسبت به طبيعت مادي احساس نمي کنم. از همه چيز گذشته ام.

حتي اکنون که در منزل بي نيازي قدم گذاشته ام ملکوتيان مي آيند و بهشت را در پرده هاي شگفت مي نمايانند تا به ديدن آن بمانم و بيش از آن نروم. ليکن ديدي که بوي نسيم بهشتي ديوانه ام نکرد و نعمت هاي پاکش پاهايم را در آن خاک ريشه نزد. نه... نه... آتشِ عظيمِ افتاده در وجودم به اين آب ها فرو ننشست. من طالب تعدادي زر سرخ نبودم؛ من به دنبال آن گنج عظيم هستي بودم. عاشقان آگاه که در جاده روحانيت قدم مي نهند، حريصانه به جست وجوي برترين گنج اند. آن گنج کمياب و تمام نشدني، اوست. مقصد اوست و مقصود اوست. اگر چشم باز کنيم او در قلب احساس هاي ماست؛ اما او را کم تر احساس مي کنيم. اکنون که در اين منزل با تو همسفرم، او را عميقاً احساس مي کنم. اکنون در بدو احساس حضور او لذتي ندارم.

اي نماز! به وجود تو سوگند که قادر نيستم اندکي از لحظه هاي نامحدود را، در توصيف هاي محدودم بگنجانم. در اين منزل، سوي قدم هاي آدمي تنها به معشوق است. اگر هستي را خشک و مرده يافتم و بي روح از آن گذشتم، بي عاطفه نبودم. اگر همه چيز را زايل شده ديدم و به سهولت از روي آن ها پريدم، بي مسئوليت نبودم؛ اين جمال روي او بود که مرا شيفته و دلباخته کرد. اگر هيچ نديدم، در آن لحظه، چشمانم در تماشاي آيه هاي جمال او بود و اگر شيون و ناله آدميان را نشنيدم، الهام دل انگيز او طنين انداز روحم بود. و اگر دردي را از خارهاي سر راه در جسم زخمي ام حس نکردم، تشنه درد اشتياق او بودم. اي واسطه عاشقان! اي نردبان تصعيد! اي نماز! دست هاي نيازمندم را چگونه از آسمان ها گذراندي! بي تعلقي و بي نيازي من به دنيا، از آن است که مرا با بال هايت بالا بردي و افق هاي تازه را نشانم دادي. از آن همه زيبايي چه بگويم؟ بر خاک بندگي و خشوع سر مي نهم و مي دانم پشت پا زدن به آن همه، بي غلاميِ اين پادشاه ميسر نيست.