بايد آغاز کنم؛ وگرنه جا مي مانم؛
نشسته ام، در انتظار صدايي هستم که پژواک دلنشين آن مرا با خودش به دورهاي دور خواهد خواند؛ صدايي که از ترنّم سبز بودن و سبز ماندن سرشار است. صدايي به ارتفاع بام معراج و به وسعت دل هايي که در انتشار بي کران عشق، خلاصه مي شوند. از شرق اين سکوت کهنه، يقين دارم که صدايي خواهد آمد؛ مثل بهار، از شوق شکفتن سرشار. - الله اکبر... صدا آغاز مي شود. از حجمِ سبزِ انتظارِ من يک بلوغ پر شکوفه سر مي کشد. اذان ...
نشسته ام، در انتظار صدايي هستم که پژواک دلنشين آن مرا با خودش به دورهاي دور خواهد خواند؛ صدايي که از ترنّم سبز بودن و سبز ماندن سرشار است. صدايي به ارتفاع بام معراج و به وسعت دل هايي که در انتشار بي کران عشق، خلاصه مي شوند. از شرق اين سکوت کهنه، يقين دارم که صدايي خواهد آمد؛ مثل بهار، از شوق شکفتن سرشار.
- الله اکبر... صدا آغاز مي شود. از حجمِ سبزِ انتظارِ من يک بلوغ پر شکوفه سر مي کشد.
اذان مرا با خودش به انتهاي روشن رستگاري مي برد. اين صداي آغاز من است؛ صداي شکفتن من که دوست داشتني ترين پيام را برايم مي آورد. بايد بروم؛ بايد بروم به سمت آن روشني که به معراج مي رسد.
بايد آغاز کنم؛ وگرنه جا مي مانم؛ تنها مي مانم. آبي زلال مي خواهم، مثل اين ثانيه هاي شفاف، تا وضويي بسازم عاشقانه و به نماز بايستم. وقت نماز است صدا مي خوانَدم.