سجاده اي از گل هاي سرخ قالي
سجاده ام چه گناهي کرده که اشکم از پله هاي محراب بالا نمي رود!؟ مُهرم مگر چه شنيده که بوسه هاي عطشناکِ پيشاني ام را نمي شناسد؟! ذکرم بالا نمي رود از پاي آسمان. آه! اگر خدا راهم دهد؛ اگر راهم دهد به درگاه مهرباني اش، آن وقت، آن قدر بيدار مي نشينم، که شب ها از دست دلم به ستوه آيند. اگر خدا راهم دهد، آن وقت مي پيچم به سکوت آسمان و به سوي کهکشان ها پر مي کشم. افسوس از نيمه پنهان غم هاي شيرين و ان ...
سجاده ام چه گناهي کرده که اشکم از پله هاي محراب بالا نمي رود!؟
مُهرم مگر چه شنيده که بوسه هاي عطشناکِ پيشاني ام را نمي شناسد؟! ذکرم بالا نمي رود از پاي آسمان.
آه! اگر خدا راهم دهد؛ اگر راهم دهد به درگاه مهرباني اش، آن وقت، آن قدر بيدار مي نشينم، که شب ها از دست دلم به ستوه آيند. اگر خدا راهم دهد، آن وقت مي پيچم به سکوت آسمان و به سوي کهکشان ها پر مي کشم. افسوس از نيمه پنهان غم هاي شيرين و اندوه هاي ناشادِ تمام آشکارم! اگر خدا بشنود صدايم را و بگيرد دستان التماسم را، سجاده ها را مي گشايم روي گل هاي سرخ قالي، زير پاي مهتاب که هر وقت دلش تنگ محراب کوچک سبز و نيلوفرانه ام شد، بپوشد حرير و بيايد. بزند عطري و سر سجاده ام بنشيند و آن قدر بپاشد مرواريد اشک که تمام شب پر از ستاره هاي تسبيح او شود. آه...
آه!... چه مي شود خداي من، شبي از دامن خاک، دستان افلاکي ام را بگيري. اي درگاهت قبله گاه تمام نيايش هاي ناچيزم! عشق توست که در رگ هايم در جوشش است و ترس از انتقام توست که رنگ از رخسارم زدوده؛ پس چگونه نگران فرجام خويش نباشم؟
مي دانم، مي دانم و مي داني که کوچک و بي مقدارم، و گناهانم از آن چه در انديشه معصيت کارم است بزرگ تر و زشت تر است. پس اي خوب! اي درگذرنده! اي آمرزنده! دوزخ را نصيب من مگردان که حقيرتر از آن چه هستم، شوم. در مقابل ديدگان بندگان شايسته رسوايم نکن که دوزخ، فرجام رسواشدگان است؛ که دوزخ انتهاي راه گمراهان است. خداي خوب من! رسواي بي پناهم نکن که شرمنده انبيا و ائمه و اوصيايت شوم. معبود من! من پناهي جز تو ندارم و به درگاهي و بارگاهي جز لطف و کرم تو اميدوار نيستم. پس اي اميد اميدواران! اي پناه پناه جويان و اي فريادرس فريادخواهان! نااميدم مکن که درگاهي جز درگاه خداوندي ات نمي شناسم!