نوجوان دوازده ساله در اسارت

نوجوان دوازده ساله در اسارت

تابستان سال 60 مرا از اردوگاه موصل شماره ی 1 به بغداد بردند. در آن جا با افسران شایسته و لایقی مانند سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطن پرست و تعدادی دیگر، هم سلول شدیم. آن ها در عملیات رمضان اسیر شده بودند. در کنار این افسرها نوجوان دوازده ساله ای به نام علی رضا احمدی را دیدم. او را از پدرش ( که اسیر بود ) جدا کرده و برای تبلیغات به بغداد آورده بودند.  دو سه روز اولی که در آن سلول بودیم، این عزیزان ...

تابستان سال 60 مرا از اردوگاه موصل شماره ی 1 به بغداد بردند. در آن جا با افسران شایسته و لایقی مانند سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطن پرست و تعدادی دیگر، هم سلول شدیم. آن ها در عملیات رمضان اسیر شده بودند. در کنار این افسرها نوجوان دوازده ساله ای به نام علی رضا احمدی را دیدم. او را از پدرش ( که اسیر بود ) جدا کرده و برای تبلیغات به بغداد آورده بودند. 
دو سه روز اولی که در آن سلول بودیم، این عزیزان کمتر با من صحبت می کردند؛ ولی بعد که مرا شناختند، با هم مأنوس شدیم. سه روز علی رضا برای نماز صبح بلند نشد؛ روز سوم به من گفت: «حاج آقا! من قبلاً برای نماز صبح بیدار می شدم، لطفاً مرا بیدار کنید!» 
علی رضا حتی برای یک مرتبه هم از من نپرسید که بابای من کجاست و سرنوشت من چه می شود، تا چه برسد به این که گریه کند. او به فکر نمازش بود که قضا نشود؛ در حالی که هنوز بالغ نشده بود. 


قصه ی نماز آزادگان، ص 209، خاطره ی شهید سیدعلی اکبر ابوترابی