با بال هاي نماز
وقتي که فارغ از اين هيچستانم و دريچه باورم را گشوده ام و دارم از فراق محبوبم دردناک مي نالم، تو مي آيي و با نجوايي دل انگيز سکوت بهت آميز شب هاي خلوص را مي شکني. اي که با نبودنت ريشه بودن من مي خشکد. اي که چون بلال، بر بلنداي مدينه جانم به پرواز در مي آيي و اذان دلنشينت را در فضاي باورهايم طنين مي افکني. سپس بي فاصله، کنار من در محرابي مقدس مي نشيني و من تکبيرهاي انديشناک تو را در وجودم چون خروش ا ...
وقتي که فارغ از اين هيچستانم و دريچه باورم را گشوده ام و دارم از فراق محبوبم دردناک مي نالم، تو مي آيي و با نجوايي دل انگيز سکوت بهت آميز شب هاي خلوص را مي شکني. اي که با نبودنت ريشه بودن من مي خشکد. اي که چون بلال، بر بلنداي مدينه جانم به پرواز در مي آيي و اذان دلنشينت را در فضاي باورهايم طنين مي افکني. سپس بي فاصله، کنار من در محرابي مقدس مي نشيني و من تکبيرهاي انديشناک تو را در وجودم چون خروش اقيانوسي عميق احساس مي کنم. آن گاه است که جسورانه خويش را در پناه رحمانيّت و رحيميّت پروردگار مأوا مي دهم و چشم هايم را براي ديدن لذت پرواز مي گشايم. لايشعُر از اين که، با بال هاي تو اين چنين بي تاب و بي قرار اوج مي گيرم و با تو در پي معشوقم مشتاقانه تمامي وجودم را تصعيد مي بخشم. کوه ها با تمامي ابهّت و عظمت خويش سر فرود مي آورند تا بوي مقدّس شب هاي خلوص را استشمام کنند و خنياگران هستي خاموش مي مانند تا نغمه ملکوتي مرا بشنوند.
با تو از تمامي دنيا فاصله مي گيرم، از مصالح مادي چشم مي پوشم و بر حقيقت هاي معنوي چشم مي دوزم. حجاب هاي مادّي را با دستان معنوي تو مي درم و به واسطه تو نور خداوند را بي واسطه در قلبم احساس مي کنم. باور کن آن هنگام که نور لايزال الهي از روزنه هاي وجودم زبانه مي کشيد، دستان عالم ناسوت دامانم را رها مي ساخت، دستان جان بخش تو را بر شانه هايم احساس کردم. وقتي که محبوب مرا چون چکامه اي لطيف به توصيف نشستي، تشنه ديدنش و چشيدنش شدم و به آتش دوري اش سوختم، سپس در درياي زلال معرفت فرورفتم و ريشه بودن را از اين درياي بي کران آب دادم. آن گاه به يکباره غوغا شد. تنها معشوق بود و معشوق. همه چيز او بود و هيچ چيز جز او نبود. بهشت و دوزخ با تمامي ابهتشان در چشم من شکستند. با تو بودن هاي شبانه من بود که رفته رفته مرا بالا و بالاتر برد. مرا به عالمي رساندي که به راستي از اوصاف آن ناتوانم. در آن جا قلبم از همه چيز خالي و فارغ شد و جا باز شد تا فيض خداوند در آن جاي گيرد. از خود بي خودم کردي و از قفس، رهايم ساختي؛ نمي ديدم و مي ديدم، نمي شنيدم و مي شنيدم، احساس نداشتم و حس مي کردم، گم بودم و پيدا. اکنون لحظه اي بود که من پيامبرگونه شده بودم و رسالتم پرواز دادن تمامي دنيا بود.
و سوگند به تو که اين لذت شيرينِ پيمودنِ فرسنگ فرسنگ عالم ميسّر نبود؛ مگر به پرواز دادن تو.