غرق در راز و نیاز

غرق در راز و نیاز

 یک شب در ستاد مرکزی سپاه نگهبان بودم. رفتم به ساختمانها سرکشی کنم. به نمازخانه رسیدم. دیدم در کنجی خلوت و تاریک کسی دستهایش به طرف آسمان بلند است و شانه هایش از گریه می لرزد.   کنجکاو شدم ببینم چه کسی است. جلو رفتم. دیدم کلاهدوز است که غرق در راز و نیاز با معبود خود است.   هاله‌ ای از نور، ص 98. زندگی شهید یوسف کلاهدوز ...

 یک شب در ستاد مرکزی سپاه نگهبان بودم. رفتم به ساختمانها سرکشی کنم. به نمازخانه رسیدم. دیدم در کنجی خلوت و تاریک کسی دستهایش به طرف آسمان بلند است و شانه هایش از گریه می لرزد. 

 کنجکاو شدم ببینم چه کسی است. جلو رفتم. دیدم کلاهدوز است که غرق در راز و نیاز با معبود خود است. 

 هاله‌ ای از نور، ص 98.

زندگی شهید یوسف کلاهدوز