افشین اذان بگو
افشین که امروز به مسجد رفت,حاج رضا نیامده بود.حاج رضا اذان گوی همیشگی مسجد است.امام جماعت به افشین گفت ((افشین جان!حاج رضا رفته سفر.لطفا امروز تو اذان بگو. زودتر هم بگو که نماز اول وقت را ازدست ندهیم.)) افشین با تعجب گفت ((من اذان بگویم؟!)) امام جماعت گفت: بله پسرم,تو بگو.تو صدای خوبی داری و قبلا هم یک بار اذان گفته ای. افشین گفت:چشم حاج آقا.بعد هم پشت میکروفن رفت و شروع به گفتن اذان کرد. ...
افشین که امروز به مسجد رفت,حاج رضا نیامده بود.حاج رضا اذان گوی همیشگی مسجد است.امام جماعت به افشین گفت ((افشین جان!حاج رضا رفته سفر.لطفا امروز تو اذان بگو.
زودتر هم بگو که نماز اول وقت را ازدست ندهیم.))
افشین با تعجب گفت ((من اذان بگویم؟!)) امام جماعت گفت: بله پسرم,تو بگو.تو صدای خوبی داری و قبلا هم یک بار اذان گفته ای.
افشین گفت:چشم حاج آقا.بعد هم پشت میکروفن رفت و شروع به گفتن اذان کرد.
از اول اذان تا آخر اذان,دست من روی سر افشین بود.من اذانگوها را دوست دارم.
وقتی کسی اذان می گوید,دستم را روی سرش میگذارم.تا اذانش تمام شود نیز دستم روی سر او میماند.
منبع: خاطرات خدا ص 55