همه بدنش سوخت به جز اعضای وضو

همه بدنش سوخت به جز اعضای وضو

كوچك كه بود، هنگام خواب، يك‌يك ستاره‌هاي آسمان را مي‌شمارد و دوست داشت برود آن بالا، بالاي بالا، و ستاره خودش را كه نشان كرده بود، بچيند و بياورد زمين و به بچه‌هاي محل و همكلاس‌هايش نشان بدهد و بگويد، نگفتم مي‌شود بالا رفت و ستاره چيد؟! هميشه در مسير خانه تا مدرسه، چشمش به آسمان بود و هر فصل كوچ، پرواز غازها و قوها را تماشا مي‌كرد و هر گاه بالگردي مي‌گذش ...

كوچك كه بود، هنگام خواب، يك‌يك ستاره‌هاي آسمان را مي‌شمارد و دوست داشت برود آن بالا، بالاي بالا، و ستاره خودش را كه نشان كرده بود، بچيند و بياورد زمين و به بچه‌هاي محل و همكلاس‌هايش نشان بدهد و بگويد، نگفتم مي‌شود بالا رفت و ستاره چيد؟!

هميشه در مسير خانه تا مدرسه، چشمش به آسمان بود و هر فصل كوچ، پرواز غازها و قوها را تماشا مي‌كرد و هر گاه بالگردي مي‌گذشت، براي خلبانش دست تكان مي‌داد و مي‌گفت: «آخرش من هم از زمين جدا مي‌شم و ميرم آن بالا بالا كنار ستاره خودم. از اون طرف كه برمي‌گردم، ستاره‌ام را نشون پرستوها، سارها و سينه‌سرخ‌ها مي‌دم...»

انقلاب كه پيروز شد، رجبعلي پايش از زمين جدا شده بود، با پرواز بالگرد 206 و 214؛ اما هنوز احساس مي‌كرد اين بالگردها او را به كهكشان نمي‌رسانند. دوست داشت پر پروازي داشته باشد كه او را آنقدر از زمين و از آنچه در آن بود دور مي‌كرد كه كره زمين را به اندازه نقطه‌اي ببيند ناچيز و كوچك و حقير؛ چون نگاه مولايش علي(ع) به زمين و آنچه در آن بود...

او را برساند به همان ستاره كودكي‌اش؛ آن را بچيند به زمين بياورد، به روستاي جوركويه خشكبيجار رشت. به دوستانش كه حالا همه بزرگ شده بودند و هر يك از آنها شغلي و مقامي داشتند نشان دهد و بگويد «نگفتم رفتن اون بالا كاري نداره به شرط اينكه قلبت را هم چون پايت از زمين جدا كني

نبرد كردستان كه شروع شد، وضو گرفت و سوار بر مركبش از مرز صعود عقاب‌ها گذشت و ديگر از آن روز كسي «محمدي» را بي‌وضو نديد!

جنگ كه آغاز شد، دو هزار سورتي پرواز با وضو را در پرونده پروازش به ثبت رساند و هميشه زير برگ پرداختي حق مأموريتش مي‌نوشت: «في سبيل‌الله». هر وقت هم كه مي‌گرفت، يكراست مي‌رفت سراغ حساب 100 امام...

روزي كه به خاطر عملياتي موفقيت‌آميز و به عنوان تشويقي دو تخته فرش به او جايزه دادند، همانجا آنها را به يك نيازمند هديه كرد و به خانه برگشت. آخر براي محمدي كه به دنبال عروج بود، فرش زميني به كار نمي‌آمد. او به جاي دو تخته فرش زميني در جست¬وجوي دو بال عرشي بود؛ دو بال پرواز تا او را ببرند آن بالاي بالا نزد همان ستاره...

روزي كه قطعنامه پذيرفته شد و سخن از بسته شدن دفتر و كتاب شهادت به ميان آمد، خطي از اشك از سيماي هميشه با وضويش كشيده شد و اشكش از آسمان نگاهش به زمين افتاد، اما او نااميد از رفتن از زمين به آسمان نشد. جوركويه كه مي‌آمد، باز چشمش به آسمان بود و هر كس او را مي‌ديد، احساس مي‌كرد «محمدي» روزي به آسمان خواهد رفت؛ چرا كه هميشه از آسمان سخن مي‌گفت و سخناني آسماني بر زبان مي‌آورد.

مي‌گفت: اگر مهماني به خانه‌ام بيايد، در قنوت تمام نمازهاي آن روزم او را دعا مي‌كنم.

مي‌گفت: دوست دارم بچه‌هايم آسماني باشند، محجب و محجوب و مؤمن، و با غرور و از آسمان زمين را نگاه كنند. مربي واژه‌هاي وحياني بود و وقتي كلاس قرآن تشكيل مي‌داد و آيات آسماني را تلاوت مي‌كرد، گويي كه در پرواز است در آسمان لايتناهي آبي آبي آبي.

با جهان‌بيني آسماني¬اش به پست‌ها و مقام‌ها مي‌نگريست. تواضع و فروتني حرف نخست برخوردهاي زميني‌اش بود و در مسئوليت‌هايي چون حفاظت اطلاعات پايگاه هوانيروز تهران و مسجد سليمان، خودش را سرباز منجي عالم بشريت مي‌دانست و مي‌گفت: همه ما سرباز امام زمانيم(عج) ...

روزي كه مسئوليت بازرسي را بر عهده داشت و به مأموريتي رفت، تمام پول پذيرايي واحد مربوطه را از جيب خود پرداخت كرد و گفت: ما در مأموريتيم.

محمدي هميشه در مأموريت بود. اما دوست داشت مأموريتي را كه از كودكي براي خود و براي بچه‌هاي جوركيه بر عهده داشت، به پايان برساند، مأموريت رسيدن به ستاره.

عقربه تاريخ زمينيان نهم خرداد ماه 1383 را نشان مي‌داد كه زمين لرزيد و مردمي كه خانه‌شان خراب شده بود، در انتظار ياري‌شان بودند. او براي ياري هم‌ميهنانش، شتافت. لحظاتي بعد،‌ بالگردش به سوي زمين سقوط كرد و محمدي به سوي آسمان عروج كرد؛ به سوي ستاره‌اي كه وعده داده بود بياورد.

وقتي بدن سوخته او را از مركبش جدا كردند، همه بدنش در آتش سوخته بود جز اعضاي وضوي او. صورت و جاي مسح سر او، دو دستش تا آرنج و محل مسح پاهايش سالم سالم بود؛ گويي او مي¬خواست به همه بچه‌هاي جوركويه، به همه بچه‌هاي خشكبيجار، به همه بچه‌هاي گيلان، به همه بچه‌هاي ايران و جهان بگويد «تنها با وضو مي‌شود ستاره چيد».

امروز در روستاي جوركويه خشكبيجار رشت، كودكان وقتي در روز، كوچ پرندگان را نگاه مي‌كنند، وقتي در شب ستاره‌ها را به همديگر نشان مي‌دهند، جاي ستاره محمدي را خالي مي‌بينند و بر اين عقيده‌اند كه محمدي با دستان هميشه با وضويش، ستاره را به زمين آورده است. به مزار شهداي جوركويه... .

خاطرات شهید رجبعلی محمدی

منبع: ماهنامه امتداد

شماره 6، خرداد 1385