اول نماز بعد شهادت

اول نماز بعد شهادت

از آغاز عمليات، دشمن براى دستيابى به شهر فاو، پاتك‏هاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلير و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشينى شد تا اين كه آن غروب خونرنگ فرا رسيد؛ غروبى كه سنگينى حادثه‏اش، شانه‏هاى طاقت لشكر هفده على بن ابى‏طالب عليهماالسلام را شكست و دلهاى عاشورائيان را به داغى تازه برآشفت. «جواد» همين طور كه آب از سر و رويش مى&r ...

از آغاز عمليات، دشمن براى دستيابى به شهر فاو، پاتك‏هاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلير و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشينى شد تا اين كه آن غروب خونرنگ فرا رسيد؛ غروبى كه سنگينى حادثه‏اش، شانه‏هاى طاقت لشكر هفده على بن ابى‏طالب عليهماالسلام را شكست و دلهاى عاشورائيان را به داغى تازه برآشفت.

«جواد» همين طور كه آب از سر و رويش مى‏چكيد، پشت خاكريز رفت. بى‏سيم‏چى او در حال نماز بود و ناصر نيز در كنارى به خاكريز تكيه داده بود و با دوربين جنگى ور مى‏رفت. جواد به ناصر گفت: «ناصر جان! اگه صداى بى‏سيم اومد جوابش رو بده تا من نمازم را بخونم»

- «چشم»

- «خدا خيرت بده»

و مشغول اقامه‏ى نماز شد. نماز مغرب را به علت كوتاه بودن خاكريز نشسته خواند. حال عجيبى داشت. دانه‏هاى ريز اشك از چشمانش جارى بود. نماز مغرب را تمام كرد و خواست نماز عشاء را شروع كند كه صداى بى‏سيم درآمد: «جواد! جواد...! جواد! جواد...! رضا».

رو به ناصر كرد و گفت: «آقا ناصر جوابش رو بده» و بعد سريع تكبيرة الاحرام گفت. ناصر بلند شد و به طرف بى‏سيم حركت كرد.

دو - سه قدمى بيشتر برنداشته بود كه ناگهان خمپاره‏اى بين او و جواد فرود آمد و موج انفجارش او را به گوشه‏اى پرت كرد. همان طور گيج و منگ برخاست و سراغ بى‏سيم رفت.

- «رضا! رضا!... به گوشم!».

فرمانده‏ى لشكر آن طرف خط بود و جواد را مى‏خواست.

- «گوشى رو بده جواد». «آقا جواد مشغول نمازه»

«بعد نماز بهش بگو با من تماس بگيره».

ناصر بلند شد و سراغ جواد رفت. ديد غيبش زده، تعجب كرد و با هيجان گفت: «اين كه الآن اين جا داشت نماز مى‏خوند كجا رفته؟» و با صداى بلند جواد را صدا زد: «آقا جواد! آقا جواد!»، صدايى نشنيد. دوباره صدا زد: «آقا دل آذر، كجايى؟»، باز صدايى نشنيد. دوباره رفت گوشى بى‏سيم را برداشت و شروع به صحبت كرد.

- «رضا! رضا!... ناصر».

- «بگوشم». «حاجى! جواد نيست، نمى‏دونم كجا رفته!»

-«هر كجا هست پيداش كن، كار مهمى باهاش دارم»

دوباره ناصر به جستجو پرداخت، سمت چپ و راست خاكريز را وارسى كرد. درست ديده بود، پيكر غرق خون جواد بود كه پر از تركش خمپاره شده بود. با ديدن اين صحنه، بغض سنگينى راه نفسش را بست و يكباره با صداى بلندى فرياد زد: «جواد!» و خودش را روى سينه‏ى جواد رها كرد. صداى گريه‏هاى بلند ناصر، توجه همه را به سوى خودش جلب كرد. بچه‏ها نيز با شنيدن صداى ناصر به طرف خاكريز دويدند و وقتى با اين صحنه‏ى دردناك مواجه شدند، به سر و سينه زدند و پيكر جواد را چون گوهرى در بر گرفتند.

بیاد سردار شهيد محمدجواد دل آذر

منبع: پایگاه جامع عاشورا