شهیدی که افسر بعثی را نمازخوان کرد
گروه تفحص حال و هوای خاصی داشت به طوری که اگر سرسختترین افسر بعثی هم با این بچهها کار میکرد، خواسته و ناخواسته منقلب میشد، به همین دلیل به محض دیدن ارتباطی که بین افسران و سربازان عراقی با بچههای تفحص برقرار میشد، آنها را دوره به دوره تعویض میکردند. یکی از افسران بعثی که از استخبارات عراق و مسئول گروه «حمایه» بود را برای حضور در کنار بچه&zwn ...
گروه تفحص حال و هوای خاصی داشت به طوری که اگر سرسختترین افسر بعثی هم با این بچهها کار میکرد، خواسته و ناخواسته منقلب میشد، به همین دلیل به محض دیدن ارتباطی که بین افسران و سربازان عراقی با بچههای تفحص برقرار میشد، آنها را دوره به دوره تعویض میکردند.
یکی از افسران بعثی که از استخبارات عراق و مسئول گروه «حمایه» بود را برای حضور در کنار بچههای تفحص معرفی کردند؛ نام مستعارش «ابوعلی» و خیلی هم بداخلاق بود.
اول تیر ماه 1377، در عملیات برونمرزی در مرز شلمچه عراق به اتفاق شهید پازوکی، 10 نفر دیگر با دو دستگاه ماشین سبک و تعدادی بیل مکانیکی و همراهی «ابوعلی» به کار تفحص مشغول شدیم.
نزدیکیهای ظهر بود که دیدیم از زیر خاک پای سالم یک شهید بیرون زده است؛ شهید 15 ـ 16 سالهای بود و سر نداشت اما پیکرش سالم مانده بود، یک کارت شناسایی داشت؛ از بچههای لشکر 27 محمدرسولالله(ص) و محله پیروزی تهران بود؛ افسر بعثی که در کنارمان بود با دیدن پیکر شهید به گریه افتاد و گفت: «من تا به حال به این مسائل اعتقاد نداشتم، این صحنه را که دیدم منقلب شدم؛ خیلی وقتها اعتقادی به نماز خواندن هم نداشتم، اما بعد از این بر من واجب شد تا نمازم را بخوانم».
این افسر بعثی تا زمانی که در کنار ما بود، پشت سر بچههای تفحص میایستاد و نماز جماعت میخواند؛ وقتی پیکر شهیدی پیدا میشد، داوطلبانه میآمد تا آن پیکر را از زیر خاک بیرون بکشد؛ از طرفی هم تا وقتی که وی در کنارمان بود با بچههای تفحص با عزت و احترام برخورد میشد.
ابوعلی در این مدتی که منقلب شده بود، میگفت: «من تا الآن فکر میکردم شهدای شما کشته هستند و کشتههای ما شهید؛ اما الآن به این نتیجه رسیدم که کشتههای شما شهیدند و به یقین رسیدم تمام افرادی که از طرف صدام در این جنگ جانشان را از دست دادند، کشته هستند و کسی شهید نیست؛ پیدا شدن این شهید نتیجه تقوا و بر حق بودن شماست».