اگر در نماز امام حسين بودم

اگر در نماز امام حسين بودم

مسافري با تن پوشي از ستاره و نيزه و نماز اگر در نماز امام حسين بودم شايد ستاره اي دنباله دار مي شدم، شايد از ستاره ها تن پوشي مي دوختم و در نماز آقا در آن ظهر تفتيده عاشورا مانند زره پوشي که تن پوشي از ستاره دارد فدايي آقا مي شدم. شايد مسافري مي شدم با تن پوشي از ستاره و نيزه و نماز... شعور و نيايش آن جا، نعره هاي خوف انگيز و وحشتناک از خدا بي خبران، صدايِ حي الصلوة بهترين بنده خدا، صداي جغد ...

مسافري با تن پوشي از ستاره و نيزه و نماز

اگر در نماز امام حسين بودم شايد ستاره اي دنباله دار مي شدم، شايد از ستاره ها تن پوشي مي دوختم و در نماز آقا در آن ظهر تفتيده عاشورا مانند زره پوشي که تن پوشي از ستاره دارد فدايي آقا مي شدم. شايد مسافري مي شدم با تن پوشي از ستاره و نيزه و نماز...

شعور و نيايش آن جا، نعره هاي خوف انگيز و وحشتناک از خدا بي خبران، صدايِ حي الصلوة بهترين بنده خدا، صداي جغدان شوم، صدايِ مرغان سبکبال نيايش، هياهو و شادي روبَه صفتان، پرواز ياکريم هاي عاشق و... آه اگر در نماز امام حسين بودم، تمام اشک هايم را به ضريح چشمان معصوميتش گره مي زدم و با تمام گريه هايم به مظلوميت آقا و خاندانش اقتدا مي کردم، شايد در نماز ظهر عاشورا، دلم با زينب هم نوا مي شد و من نيز مي خواندم:

 

ديريست دل بر درگهت استاده دارم

حاجت براي قلب هاي ساده دارم

 

وقتي اجابت کردي، اين آه جگرسوز

چشمي پر از اشک و سپاس آماده دارم

 

آري! مکتب حسين عاشق شدن را به طالبان سپيدي و نور مي آموزد.

آقاجان اگر در نماز تو بودم وقتي صداي حمد و سوره ات را مي شنيدم، در هواي وصال دوست رها مي شدم، رهاتر از نسيم و زلال تر از اشک مهتاب. اگر در نماز امام حسين بودم هرچه زمزمه هاي نيايشش را مي شنيدم سيراب نمي شدم! باز هم دوست داشتم از صداي حي علي خيرالعملِ تو گوش تمام زمينيان به نوازشي عظيم دست يابد! آقاجان هر چه از تو مي نويسم هرگز به تکرار نمي رسم. هر چه از نماز ارغواني ظهر عاشورايت بنويسم، باز هم اين دل من، اين دل خانه به دوشم تو را جست وجو مي کند و به دنبال تو مي گردد.

اما نمي دانم چرا هر گاه غزل ني نوا و سر متبرک تو را از دفتر شعر عقده هايم مي خوانم، هرگز نمي توانم تصور کنم چگونه، آه چگونه گلوي نازنينت را بريدند؟ همان حنجره اي که در آن کارزار، در آن روز عاشورا از آن صداي حي علي الصلوة جاري شد.

آقاجان! اگر در نماز تو بودم، وقتي صداي قد قامت الصلوة را مي شنيدم از دلم حسينيه اي مي ساختم براي تمام ياکريم هاي عاشق، من از نماز تو، پرواز را در لحظه آموختم. از تو آموختم که همواره فانوسِ نگاهم را وقف مصلاي دل مرغان سبکبال نيايش کنم. از تو آموختم، حريت را، مردانگي را، آزادگي و نجابت را. از تو آموختم هيچ بهانه اي، حتي جنگ هم نمي تواند وقت نماز را به تأخير اندازد.

آقاجان! اگر در نماز تو بودم، باور کن آن جا به يقين مي رسيدم که ساعت نماز تو زمان وصال فرشته هاست. ساعت نماز تو زمان اقتدار خورشيد بر نيزه هاست، ساعت نماز تو اولين نداي فرشته هاست؛ حي علي الصلوة.

اگر در نماز امام حسين بودم فرشتگان ساکن دره مهتاب را مي ديدم که مي آيند و عطر منظومه هاي نجابت را همراه با تکبيرةالاحرام آقا تکثير مي کنند و من در کسوت خاتوني با وقار دستانم را در خانه آسمان به گدايي مي گيرم تا سرشار از ابديت گل هاي شقايق شوند. صداي نوازش قطرات زلال اشکِ زلال ترين مرد، روحم را آرام مي کند و اين من پر هياهو در عطر ناب تکبيرةالاحرام ياس ها خلاصه مي شود. اگر در نماز امام حسين بودم، در کبوترها غوطه مي خوردم و زمزمه مي کردم: من مسلمانم، قبله ام يک گل سرخ. اگر در نماز امام حسين بودم احساس مي کردم نماز آقا، بال پروازي است که مرا تا دوردست هاي عشق مي رساند؛ تا انتهاي روزهاي سبز اطمينان. اين جاست که زندگي معنا مي يابد؛ ديگر بودن پوچ نيست، ديگر ماندن خود آغاز بودن است. باور کن وقتي گل تکبير از زبان آقا مي شکفد، گل بغض من هم شکوفا مي شود و من با صدايي لرزان فرياد مي زنم؛ الله اکبر؛ الله اکبر؛ آري خدا بزرگ تر از آن است که وصف شود. اين جا زمين براي سجده هاي آقا کوچک است، اين جا ثانيه ها، ديگر در نماز معنايي ندارد، اين جا ساعت نماز آقا، زمانِ وصلِ فرشته هاست. اين جا زمان اندک است و زمين در برابر شکوه آسمانيِ آسماني ترين مرد، بسيار کوچک. اي کاش مي توانستم رايحه اي از نسيم اذان مولاي سبز عشق را، براي عابدان عاشق، به هديه مي آوردم. اين جا عطر گلاب، سپيدي سوغات آن جاست، اين جا، روشني، مديون پرتو جاويد مهتاب حسين است. اين جا در آن جا خلاصه مي شود. اين جا زمين است و آن جا بهشت برين است. اين جا حضور حسين، شميم عطر بهشت است، اين جا مکتب عظيم شهادت طلبي حسين است. اين جا، آينه ها، در مکتب اشک هايش زلال بودن را مي آموزند، و من در هيأت يک موج به ازدحام آبي ها مي پيوندم و از تمام آب ها حلاليت مي طلبم تا شايد زهراي اطهر کنار حوض کوثر دستانم را بگيرد. گوش کن! گويي صدايي از دوردست ها به گوش مي رسد، لختي درنگ کن... مي ايستم و مي دانم تنها اين صداست که مي ماند و سند سبز افتخار همه ماست؛ سبحان الله والحمدلله و لا اله الاالله والله اکبر؛ چه قدر انعکاس اين صدا، مرا به وجد مي آورد. اگر در نماز امام حسين بودم گويي تمام غم ها دست در دست شادي هايم مي دادند، آري انگار غم هايم شادند، انگار در نمازم هر غصه به يک شادي تبديل مي شوند. وقتي پشت سر آقا به نماز مي ايستادم فرشته ها، همه ياس هاي سرزمين پاکي ها را بر سرم به شادباش مي پاشيدند. و من در خلوت ترين ايوان آسمان، دست دلم را مي گرفتم و به گوشه حرير بال هاي ملائک گره مي زدم و همراه آنان رهسپار مي شدم تا سرزمين شکوفه هاي گيلاس، تا سرزمين پروانه هاي آزاد و تا انتهاي تمام مرزهاي آبي و آزاد. آه چه قدر زيباست تا آن سوي مرطوب حيات پر کشيدن و در هواي وصل دوست بي قرار شدن. خدايا اگر نماز قرار بي قراران نبود، اگر تمام گريه ها، در نماز جاري نمي شد، اگر سخت ترين عقده هاي گره خورده نماز باز نمي شد، اگر دستان من در قنوت سبز آرامش نمي يافت، اگر هرگز به نماز نمي ايستادم؟ اگر... آن گاه چه مي شد؟ چه مي کردم؟ به کجا پناه مي بردم؟

امشب من به اين باور رسيدم که بعضي از لحظه هاي نيايش را نمي توان به تصوير کشيد، نمي توان به زبان آورد. نمي توان با قلم نوشت، پس اين ها رازهاي هر کسي است که بايد در پرده نهان باشد. آري پشت اين پرده لحظه هاي نوراني و زلال هست که تنها محبوب ازلي و ابدي ام مي تواند شاهد آن ها باشد.

کاش مي توانستم لحظه طواف ملائک را به تصوير بکشم و گلريزان عظيم فرشته ها را که در شکوهي وصف ناشدني مرا به ضيافت ساده پر از سپيدي دعوت مي کنند ترجمه کنم. کاش مي توانستم مهرباني فرشته ها را با زبان قلم بيان کنم اما... افسوس و صد افسوس که جسارت اين کار را ندارم. و زبان قلمم را ياراي به تصوير کشيدن اين همه اوج و شکوه نيست.

سبزپوشي از آن سوي پرده برايم دست تکان مي دهد و من انتهاي دستار بلند و فيروزه اي اش را مي گيرم و تا انتهاي عشق در پناه او مي روم. آه اين جا همه چيز آبي است. اين جا از انعکاس رنگ دستار او چشم ها خيره مي شود و تنها رنگي که مي بيني آبي است. تنها چيزي که احساس مي کني آبي است، تنها حرفي که مي شنوي آبي است.

در کنار ذکر و دعاي آقا منتظرم. منتظر ديدار ملائک هستم و آن قدر در اين انتظار غوطه مي خورم تا شايد صدايي بشنوم که مرا به سوي خويش مي خواند. صدايي که به تمام انتظارهايم پايان مي دهد، ندايي اهورايي که ظهور مشرقي ترين مرد را مژده آورد. آه چه قدر زيباست، دل سپردن به آمدن مردي که تمام کبوترها، سرسپرده اويند و من همواره، فانوس نگاهم را وقف مصلاي دل کبوتران عاشق مي کنم و از دلم حسينيه اي مي سازم براي حضور تمام منتظران و همراه يا کريم هاي عاشق، از پشت پنجره مه آلود انتظار تا انتهاي کوچه را خيره مي شوم و هرگز پلک ها را بر هم نمي نهم تا مبادا آن لحظه موعود از کوچه کاهگلي انتظار من بگذرد، بي آن که مشامم از عطر حضورش سيراب شود و از پشت پرچين انتظارم، آن قدر جمعه ها پشت درهاي ندبه منتظر مي مانم تا صداي ساده کفش هايش را بشنوم و اين صدا، زيباترين صدايي است که هيچ نوازنده اي در تارهاي موسيقي اش از آن سراغ ندارد. اگر در نماز امام حسين بودم، از قافيه هاي غزلم قاليچه اي سرخ مي بافتم و فرشي از دوبيتي هايم را زير پاي آقا مي گستردم تا فرشم وارث بوي خوش حضور شود. آه! چه قدر مشرقي مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم. آه چه قدر عاشورايي مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم، آه چه قدر حسيني مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم. چه قدر زلال مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم.

آقاجان! هر چه از تو بنويسم هرگز به تکرار نمي رسم. واژه هايم سُربي اند، کلماتم خاکستري، اما حرف هايم - باور کن تمام حرف هايم - سرشار از سادگي اند، مملو از صداقتند. آقاجان، با دستان متبرکت دستي بر سر کودک يتيم واژه هايم بکش.

آقاجان! آتش نامردمي کوفيان زبانه مي کشد و تو در نمازي. آرام تر از نسيم، زيباتر از آفتاب و پر رنگ تر از حضور! و من تنها در هياهوي صداي شوم، نيرنگ و فتنه کوفيان، به دنبال صداي اهورايي ات، دستانم را به انعکاس «حي علي الصلاة» تو گره مي زنم و به دنبال ردّ صدايت به راه مي افتم. آه... چه قدر صبوري از نگاهت موج مي زند، چه قدر مظلوميت از ديدگانت جاري است، چه قدر تو عظيمي، اي عظمت بي انتها! اي مسافري که تن پوشت، ستاره و نيزه بود. از نماز... تا نماز! تو را چه بگويم؟ بگذار فقط خدا بگويد در لحظه هاي سپيد حضور، در وسعت آبي پرواز، در دفتر عظيم عرش... بگذار فقط خدا بگويد... اين جا ديگر عقل نيست، اين جا همه پيِ پرچمي هستند با سه رنگ سرخ و سرخ و سرخ!

اگر در نماز امام حسين بودم از روشنايي لحظه راز و نيازش فقط و فقط عطر دعايش را براي زمينيان هديه مي آوردم! آن جا مي شد فهميد از خاک تا افلاک رسيدن چيست؟ آن جا مي شد سوار بر شانه هاي فلق تا خدا پر کشيد و در قنوت درختان آن سان که دست بر آسمان بلند مي کنند سبز و خلاصه شد. اين جا عطر خوش نيايش امام حسين بهترين خاطره است؛ خاطره وصال يار، خاطره ديدار، خاطره تبرک آخرين نماز آقايم امام حسين.

اگر در نماز امام حسين بودم، شب هاي نيايش آقا، در خلوت بي رياي نيايش مردي از قبيله عشق، من نيز به برکت وجود مولايم حسين دستانم را در دستان کبوترهاي عاشق گره مي زدم. کاش مي شد سري به خانه خورشيد زد و آيه هاي نور را از کتاب خورشيد تلاوت کرد. کاش مي شد سوسوي بي رياي فانوس شب هاي عابدان کوي يار شد و در نيايش حسين خلاصه گشت. کاش مي شد تصوير دست هاي سبز آقا را، قاب گرفت و به تمام درختان در روز رستاخيز برگ ها، هديه داد، کاش مي شد عشق اباعبدالله را با چشم دل ديد. کاش مي شد در حسين خلاصه شد، کاش... کاش!...

اگر در نماز امام حسين بودم، شکوه ستاره ها را در بزم عاشقانه مهتاب و آسمان با چشم هاي دلم مي ديدم و تن پوشي از ستاره را، حتي به ابرها هم هديه مي دادم و ابرها، برايم خلعتي مي بافتند از جنس خوب نيايش، و من از آن جا، بال پروازم را از عبادت آقايم هديه مي گرفتم و مي پريدم بالا، مي رفتم... بالاي بالا، بالاتر آن سوي اين جا، تا خانه سپيد ابرها... تا معراج... شايد تا آسمان هفتم.

اگر در نماز امام حسين بودم، سوار بر بال رؤيا، از خورشيد مي گذشتم، تا در سپيده دمي ديگر نظاره گر نماز سرخ آقايم باشم! آخر فلسفه نماز را مي شود آن جا فهميد، مي شود تا خدا پر کشيد، مي شود با ملائک خنديد، مي شود دست در گردن ماه گذاشت و از پله هاي لاهوت بالا رفت، مي شود، بوي خدا و فرشته ها را حس کرد، مي شود مشرقي شد.

اگر در نماز امام حسين بودم، آن گاه که در مهريزِ يادگاري سرخ کبوتران پر و بال شکسته انديشه ام، غرق مي شدم، عطر صلابت تکبيرةالاحرامش، مرا تا دوردست ارغواني شوق پرواز مي داد و اندوه سربي ام،از نگاهم رخت برمي بست و من، تازه مي شدم در هواي نيايش حسين! آه چقدر راحتم، چقدر پشت بامِ غربت اين روزگار عطرآشناي کاهگل ها مرا شاد مي کند. چقدر صداي الله اکبر آقايم حسين از دلتنگي هايم مي کاهد! چقدرساده، خودماني مي شوم. با اشک هاي بي رياي آقايم حسين و از قطره  قطره سرشک متبرک ديدگانش، واژه  واژه ها را گدايي مي کنم.

اگر در نماز امام حسين بودم، در بزم رنگين پرهاي طاووس، سجاده ام را پهن مي کردم تا شايد در ازدحام پرهاي طاووس، پشت خلوت ترين ايوان دلم، در نمازت جاري شوم. شايد مي شد حسيني شوم. همراه زينب، نيزه شکسته ها را کنار مي زدم و سيماي مهتاب گونه ات را در زير نيزه هاي خون آلود، زيارت مي کردم. مي بوييدمت، آه حسين جان! در ابرها، قدم مي زنم. از پنجره هاي ابري دلم، بر بخار بنفش خاطراتم نامِ تو را حک مي کنم. آقاجان! مي شنوم... آري صداي اذان جبرئيل است که تو را به عبادتگاه عشق دعوت مي کند. دستم را بگير، مولايم حسين دستانم را بگير و مرا با خود تا دورترين مرزهاي زلال بندگي برسان! تنهايم مگذار، آقاجان! اي معرفت زلال! اي مسافر ستاره پوش، من به فداي نيزه هاي بدنت، من به قربان بدن بي سرت حسين! کاش مي شد باز هم در نمازت جاري مي شدم و بال در بال فرشته ها تا شهر شيشه ايِ بغض هايم مي آمدم و قنديل هاي بلورين اشکم را مي شکستم و با خلوص نيّت وضو مي ساختم و پشت شانه هايت به نماز مي ايستادم!

اثر برگزیده زلیخا رضوانی