آن شب هم نماز یادمان نرفت!!!

آن شب هم نماز یادمان نرفت!!!

با حالت ضعف و خونریزی شدید به بیمارستان تموز رسیدیم. ما را روی برانکارد گذاشتند و به سالنی بردند که پر از زخمی های ایرانی بود. هر دو سه نفر را روی یک تخت خواباندند. البته تخت ها بزرگ بود؛ اما سه نفر به زور روی آن، جا می گرفتند. سمت راستی ام بچه ی تهران بود؛ اسمش فرزین یا رامین بود، نمی دانم. سمت چپی ام بچه ی آذربایجان بود و بدنش خیلی خونریزی کرده بود. ما در یک سالن بودیم و جمعاً هفتاد مجروح، با ...

با حالت ضعف و خونریزی شدید به بیمارستان تموز رسیدیم. ما را روی برانکارد گذاشتند و به سالنی بردند که پر از زخمی های ایرانی بود. هر دو سه نفر را روی یک تخت خواباندند. البته تخت ها بزرگ بود؛ اما سه نفر به زور روی آن، جا می گرفتند. سمت راستی ام بچه ی تهران بود؛ اسمش فرزین یا رامین بود، نمی دانم. سمت چپی ام بچه ی آذربایجان بود و بدنش خیلی خونریزی کرده بود.

ما در یک سالن بودیم و جمعاً هفتاد مجروح، با بیست یا بیست و پنج تخت زهوار در رفته. دوست آذربایجانیم رنگش زرد زرد شده بود. حتی یک باند هم روی زخممان نبستند. وقت غروب چهار نفر از بچه ها به شهادت رسیدند. ما چه می توانستیم بکنیم. بچه تهران گفت: «نماز یادت نره!»

آب برای وضو نبود. کف دو دست را بر پتوها و لباس ها و دیوارها کشیدیم و تیمم کردیم و بعد نماز خواندیم؛ چه نمازی!

بچه ها تا صبح یکی یکی پرواز می کردند. هر آن احتمال می دادم نوبتم شود. نخاعم قطع شده بود. عراقی ها فقط می آمدند شهدا را می بردند؛ حتی نگاهمان هم نمی کردند. بچه تهران گفت: «حسین! فکر کن ببین برای چه به جبهه آمده و اسیر شده ایم. هدفت را از یاد مبر! امید داشته باش! ذکر خدا یادت نره»

خون مجروحان و شهدا بر کف سالن بود، نمی شد کاری کرد. نیمه شب به خود آمدم. بچه تهران داشت زمزه می کرد گوش تیز کردم. می گفت: «خدایا! قبولم کن! اَشهد اَن لا اِله اِلا الله»

داشت شهادتین را می خواند. شهید شد. فقط گریستم. عراقی ها آمدند و او را بردند. قبله را دو سه نفر از بچه ها نشانمان دادند و ما فقط چشم ها یا سرمان را به سوی قبله می چرخاندیم و نماز می خواندیم. عراقی ها قبله را نشانمان نمی دادند.

 

قصه ی نماز آزادگان، ص 64، خاطره ی حسین معظمی نژاد