آخرین نماز شهید
تازه اسیرمان کرده بودند. تو حال خودم نبودم. ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن. نظامیانی که تفنگ هاشان را روی ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما یک قطره به بچه ها نمی دادند. وقتی ماشین پشت خط توقف کرد، هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین. یک نفر به نماز مشغول شد که ناگهان صدای گلوله ی یک کلت روی همه را برگرداند؛ &nb ...
تازه اسیرمان کرده بودند. تو حال خودم نبودم. ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن.
نظامیانی که تفنگ هاشان را روی ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما یک قطره به بچه ها نمی دادند.
وقتی ماشین پشت خط توقف کرد، هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین. یک نفر به نماز مشغول شد که ناگهان صدای گلوله ی یک کلت روی همه را برگرداند؛
آن رزمنده عزیز در #نماز به زمین افتاد. افسر بعثی به سربازانش گفت: « قبر بکنید! و او را دفن کنید!»
قصه ی نماز آزادگان، ص 63، خاطرهی عزتالله حسینپور.