شعر؛ خواجه رنگي را ...

شعر؛ خواجه رنگي را ...

خواجه رنگي را غلامي چُست بود دست پاک از کار دنيا شُست بود   جمله ‏ي شب، آن غلام پاکباز تا به وقت صبح، مي‏کردي نماز    خواجه گفتش: اي غلام کار کن! شب چو برخيزي، مرا بيدار کن    تا وضو سازم، کُنم با تو نماز آن غلام، او را جوابي داد باز    گر تو را درديستي بيداريي روز و شب در کار نه بي‏کاريي    هر که ...

خواجه رنگي را غلامي چُست بود

دست پاک از کار دنيا شُست بود

 

جمله ‏ي شب، آن غلام پاکباز

تا به وقت صبح، مي‏کردي نماز

 

 خواجه گفتش: اي غلام کار کن!

شب چو برخيزي، مرا بيدار کن

 

 تا وضو سازم، کُنم با تو نماز

آن غلام، او را جوابي داد باز

 

 گر تو را درديستي بيداريي

روز و شب در کار نه بي‏کاريي

 

 هر که را اين حسرت اين درد نيست

خاک بر فرقش، که اين کس مرد نيست

 

 هر که را اين درد دل، در هم سرشت

محو شد هم دوزخ او را، هم بهشت

 

عطارنیشابوری