حضور در غیاب

حضور در غیاب

حضور در غیاب اصلاً خدا در زندگی‌ات کجاست؟ اولویت اول یا آخرین چاره؟» گرداب مشکلات روزهایی بود که سعید احساس می‌کرد در گردابی از مشکلات گرفتار شده است.  تصادف ماشینش، بیماری مادر، ورشکستگی کسب‌وکار کوچکش، و دعواهای بی‌پایان با همسرش... انگار هر بار که فکر می‌کرد از سیاهی‌ها رها شده، ابری تیره‌تر از قبل در آسمان زندگی‌اش ظاهر می&zw ...

حضور در غیاب

اصلاً خدا در زندگی‌ات کجاست؟ اولویت اول یا آخرین چاره؟»

گرداب مشکلات

روزهایی بود که سعید احساس می‌کرد در گردابی از مشکلات گرفتار شده است.

 تصادف ماشینش، بیماری مادر، ورشکستگی کسب‌وکار کوچکش، و دعواهای بی‌پایان با همسرش... انگار هر بار که فکر می‌کرد از سیاهی‌ها رها شده، ابری تیره‌تر از قبل در آسمان زندگی‌اش ظاهر می‌شد.  

باران بی پایان

شبی، زیر بارانِ بی‌امان، در پارکِ خالیِ شهر قدم می‌زد. قطرات باران با اشک‌هایش قاطی شده بود. سرش را به آسمان گرفت و با دلِ شکسته پرسید:  
«خدایا! چرا من؟ مگر چه کرده‌ام که این همه باید رنج بکشم؟»  

ناگهان پیرمردی با نگاهی آرام و عمیق، زیر سایه‌بان ایستاده بود. انگار از دلِ مه ظاهر شده باشد. پیرمرد لبخندی زد و گفت:  
«پسرم، گمشده‌ات را پیدا نکرده‌ای...»  

سعید مات‌ و مبهوت نگاهش کرد: «گمشده‌ام؟ من چیزی را گم نکرده‌ام! همه‌چیز را از دست داده‌ام!»  

آغاز راه

پیرمرد دستش را روی قلبش گذاشت و پرسید:  
«راستی... چقدر با خدا بودی که الان سرش فریاد می‌زنی؟ کی آخرین بار بود که سجاده‌ات را پهن کردی و با تمام وجودت گفتگو کردی؟ اصلاً خدا در زندگی‌ات کجاست؟ اولویت اول یا آخرین چاره؟»  

سعید سکوت کرد. انگار این سؤالات تیشه‌هایی بودند که به ریشه‌های وجودش خوردند. حقیقت این بود: او ماه‌ها بود که در این گردابِ مشکلات، به هر دری می‌زد جز درِ خانه‌ی خدا.  

پیرمرد ادامه داد:  
«انسان گاهی در هیاهوی زندگی، گوهری را گم می‌کند که همه‌چیز به آن بسته است... برو و آن را پیدا کن. از نو شروع کن.»  

همان شب، سعید به خانه برگشت. این بار نه با عجله‌ی همیشگی، نه با خستگیِ بی‌پایان. آهسته وضو گرفت، سجاده را پهن کرد، و وقتی تکبیر گفت، انگار سال‌ها بود که چنین سبک نشده بود. اشک‌هایش روی سجاده جاری شد و احساس کرد گمشده‌اش را یافته است: آرامشی که فقط در یک ارتباط زنده و گرم ممکن بود.  

هفته‌ها گذشت. سعید حالش را دوست داشت و هر روز آن را تکرار می‌کرد. کم‌کم، گره‌های زندگی‌اش یکی پس از دیگری باز شد. نه با تقلای بیشتر، بلکه با نوری که از پنجره‌ی نماز به زندگیش تابیده بود.  

یک روز، در همان پارک، به دنبال پیرمرد گشت... اما اثری از او نبود. تنها نسیمی ملایم برگ‌ها را تکان داد و صدایی در قلبش طنین انداخت:  
«همه‌چیز از یک بازگشت آغاز می‌شود...»