پرواز از خویش تا خدا
دست هايم را گم کرده ام و مثل بغضي در آستانه اشک شدن، سر در گم مانده ام، چشم هايم افق ناروشن را مي کاود. آه! من ماهي سرگردان کدام حصار بلورين و آبي ام؟ من کبوتر غريب کدام رواق آشنايم که اين گونه بال هايم از گشودن و بستن بازمانده است؟ دريغا اگر در آستانه شکفتن به پاييز برگردم! دريغا اگر پيدا نشوم! نه... نه... مي دانم در لذت خيس هق هق شدن يک بغض کهنه، خودم را پيدا خواهم کرد. مي دانم به سمت روشني ا ...
دست هايم را گم کرده ام و مثل بغضي در آستانه اشک شدن، سر در گم مانده ام، چشم هايم افق ناروشن را مي کاود. آه! من ماهي سرگردان کدام حصار بلورين و آبي ام؟ من کبوتر غريب کدام رواق آشنايم که اين گونه بال هايم از گشودن و بستن بازمانده است؟ دريغا اگر در آستانه شکفتن به پاييز برگردم! دريغا اگر پيدا نشوم!
نه... نه... مي دانم در لذت خيس هق هق شدن يک بغض کهنه، خودم را پيدا خواهم کرد. مي دانم به سمت روشني از ميان همه کوره راهها، راه خواهم يافت. مي دانم بر بام آرامش يک خانه سبز خواهم نشست. مي دانم دوباره در تلاطم زلال يک رود ناآرام نَفَس خواهم کشيد و دست هايم رو به سمت پُر ستاره يک آسمان نزديک پيدا خواهند شد.
آري گم شده ام را پيدا خواهم کرد؛ وقتي که مؤذن دوباره بانگ بردارد. وقت نماز که بيايد من هماني مي شوم که بايد باشم. کليد اين همه قفل ناگشوده، تکبيرةالاحرامي است که مرا از خويش تا خدا پرواز مي دهد. دعا کنيد زودتر اذان بگويند.