داستان یک مسجد

داستان یک مسجد

زانو های پیرمرد می لرزید. با زحمت نمازش را تمام کرد و از مسجد بیرون امد. مسجد کوچک با دیوارهای خشتی و گلی بیرون از ابادی قرار داشت. چهار طرفش بیابان بود و سقفش با چوب پوشیده شده بود. پیرمرد عصا زنان و با قدم هایی لرزان، به سمت ابادی رفت. موی سر و محاسنش مثل برف سفید بود. در این هنگام، جوانی به او نزدیک شد: شیخ حسن! اجازه می دهی کمکتان کنم؟ خدا خیرت بدهد جوان! جوان بازوی پیرمرد را گرفت و ب ...

زانو های پیرمرد می لرزید. با زحمت نمازش را تمام کرد و از مسجد بیرون امد. مسجد کوچک با دیوارهای خشتی و گلی بیرون از ابادی قرار داشت. چهار طرفش بیابان بود و سقفش با چوب پوشیده شده بود. پیرمرد عصا زنان و با قدم هایی لرزان، به سمت ابادی رفت. موی سر و محاسنش مثل برف سفید بود. در این هنگام، جوانی به او نزدیک شد:

شیخ حسن! اجازه می دهی کمکتان کنم؟

خدا خیرت بدهد جوان!

جوان بازوی پیرمرد را گرفت و با او همراه شد.

رفته بودید مسجد جمکران؟

بله، قیافه ات اشنا نیست! نام مرا از کجا می دانی؟

از قم امده ام، هاشمی هستم و اهل حجاز. عازم طوس بودم. در قم به حرم حضرت معصومه رفتم و در انجا داستان مسجد جمکران را شنیدم. به من گفتند شیخ حسن هنوز زنده است. امدم اینجا تا داستان را از زبان خودتان بشنوم.

باشد جوان، برایت خواهم گفت. به خانه من بیا. تو مهمانی و مهمان، حبیب خداست.

غروب خورشید نزدیک بود. شیخ حسن و جوان در ایوان خانه نشسته بودند. جوان از ورای دیوار کوتاه خانه به چشم انداز مقابلش نگاه می کرد. تکه ابرهای سرخ در افق دیده می شدند. کوه (دو برادر) به ارامی در تاریکی شب محو می شد. پیرمرد زبان به سخن گشود. جوان با اشتیاق به صورت او چشم دوخت.

***

بیست و هفت سال پیش بود. شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان سال 393 خواب بودم. نیمه شب صدایی مرا از خواب بیدار کرد.

شیخ حسن، بیدار شو! امام مهدی صاحب الزمان (عج) تو را می خواند.

برخاستم و با عجله لباس هایم را پوشیدم. در همان حال گفتم:

صبر کنید الان می ایم.

جامه ای که پوشیدی از ان تو نیست. لباس خودت را بپوش!

به دقت نگاه کردم. فهمیدم از شدت عجله جامه یکی از اهل خانه را پوشیده ام! لباس های خودم را پیدا کردم و پوشیدم، ان گاه به سراغ کلید در خانه رفتم. دوباره صدا به گوشم رسید:

در باز است، نیازی به کلید نیست!

از خانه بیرون امدم. گروهی را به انتظار خود دیدم.

سلام.

علیکم السلام. مرحبا شیخ، با ما بیا.

با ان جماعت همراه شدم. از ابادی جمکران بیرون امدیم. به محلی رسیدیم. منظره ای شگفت در مقابل خود دیدم. تخت چوبیِ بزرگی در میان بیابان بود. روی تخت، فرش بزرگ و زیبایی پهن شده بود. روی فرش نیز پر از بالش های زیبا بود. جوانی حدود سی سال مثل قرص ماه، روی تخت به چهار بالش تکیه داده بود. پیرمردی سبز پوش در کنار جوان نشسته بود. کتابی در دست داشت و برای او می خواند. اطراف تخت حدود شصت مرد، گروهی با جامه های سبز و بعضی با جامه های سفید در حال خواندن نماز بودند. در این موقع پیرمرد نگاهش به من افتاد. کتاب را بست و با دست به من اشاره کرد. یکی از همراهانم گفت:

شیخ حسن! نزدیک برو، حضرت خضر تو را می خواند.

با قدم های اهسته پیش رفتم. کنار حضرت خضر(ع) نشستم. جوان نگاهش را به من دوخت. لبخند زد و گفت:

شیخ حسن! فردا به نزد (حسن مسلم) برو و از جانب ما به او بگو: تو چند سال است در این زمین زراعت می کنی و گندم و جو می کاری. اما ما خراب می کنیم. پنج سال زراعت کردی، امسال نیز دوباره مشغول شخم زدن و اماده کردن زمینی. اجازه نداری بار دیگر در اینجا زراعت کنی. اگر سال های قبل منفعتی از این زمین برده ای بازگردان تا در محل زمین، مسجدی بنا کنند.

در این موقع امام سکوت کرد. اما من محو صورت نورانی و زیبای ان حضرت و در حالت خلسه فرو رفته بودم.

شیخ! به حسن مسلم بگو اینجا زمین شریفی است. خداوند ان را بر زمین های دیگر برتری داده. چرا ان را جزء زمین های خودت کردی؟ خداوند دو پسر جوانت را از تو گرفت؛ تنبیه نشدی. اگر باز ادامه دهی، ان گونه تو را بیازارد که خود اگاه نباشی.

امام دوباره سکوت کرد، گفتم:

مولای من! نشانه ای می خواهم که مردم حرفم را بپذیرند. انان سخنان مرا بی حجت و نشانه قبول نخواهند کرد.

ما در این زمین علامتی قرار خواهیم داد. فردا به محله موسویان قم نزد (سید ابوالحسن الرضا) برو، و بگو به جمکران بیاید، حسن مسلم را حاضر کند و منافع چند ساله زمین را از او بگیرد و به مردم بدهد تا مسجد را بنا کنند. اگر کفایت نکرد، به روستای رهق مشهد اردهال برود. انجا ملک ماست. وجه طلب کند و مسجد را به اتمام برساند. نیمی از رهق را وقف این مسجد کردیم. مردمش هر ساله وجوهات را بیاورند و صرف عمارت مسجد کنند.

چشم، اقای من!

به مردم بگو: با شوق و رغبت به اینجا بیایند و چهار رکعت نماز بخوانند: دو رکعت نماز تحیت مسجد، و دو رکعت نماز برای من... . حال می توانی بروی.

برخاستم. دست ادب بر سینه نهادم و دور شدم. در همان حال، امام صدایم کرد:

در گله جعفر چوپان کاشانی، بزی ابلق است، موی بسیار دارد با هفت نشان در بدن. سه نشان در یک سو و چهار نشان سمت دیگر. نشانه های سیاه و سفیدی چون دِرهم. ان بز را بخر، اگر مردم ابادی پولش را دادند که هیچ، و گر نه از پول خودت بخر. فردا شب بز را به همین محل بیاور و بکش. روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشت ان را به بیماران بده. خداوند همه را شفا خواهد داد. ما تا چند روز دیگر در اینجا خواهیم بود.

به خانه امدم. تا صبح نخوابیدم. صبح زود به سراغ همسایه ام ( علی المنذر) رفتم و ماجرا را با او درمیان گذاشتم. با هم به همان محل رفتیم. او گفت:

شیخ حسن! به خدا قسم، نشان و علامتی که امام به تو گفت، همین جاست.

زنجیرها و میخ ها را نگاه کن!

هر دو به قم رفتیم. در محله موسویان، خودمان را به خانه سید ابوالحسن الرضا رساندیم. خدمت کاران سید که بیرون خانه بودند، به سمت ما دویدند.

شما اهل جمکرانید؟

بله.

کدامتان حسن بن مثله هستید؟

من هستم!

با ما به داخل خانه بیا. اقا از دیشب منتظر شماست.

به نزد سید رفتم. به استقبالم شتافت و گفت:

ای حسن بن مثله! دیشب در خواب شخصی به من گفت مردی صبحگاهان از جمکران به نزد تو می اید. هر چه گفت، سخنش را بپذیر و به او اعتماد کن که سخنش سخن ماست. بیدارشدم و تا به حال منتظر تو هستم. حال سخن بگو که جانم به لب رسیده!

همه چیز را برایش تعریف کردم. دستور داد اسب ها را زین کردند. به جمکران برگشتیم. بیرون ابادی به جعفر چوپان برخوردیم. گله اش را برای چرا به صحرا می برد. پیاده شدم و به میان گله رفتم. بز ابلق را پیدا کردم و پیش چوپان بردم.

این بز را چند می فروشی؟

به خدا، من تا به امروز این بز را ندیده بودم. صبح متوجه ان شدم. هر چه خواستم، او را بگیرم نتوانستم.

بز را به جایگاه بردیم و کشتیم. سید، حسن بن مسلم را حاضر کرد و پول را از او گرفت. وجوهات رهق را اوردند و مسجد را از خشت و گل بنا کردند. رویش را هم با چوب پوشاندند. این هم داستان مسجد جمکران. مسافر حجاز! راضی شدی؟

چه حکایت شگفتی!

سرت را درد اوردم. برخیز، به اندرون برویم، حتماً گرسنه هستی.

پیرمرد و جوان به داخل اتاق رفتند. شب، چادر سیاهش را روی ابادی جمکران کشیده بود.

منبع: نجم الثاقب، محدث نوری، انتشارات مسجد مقدس جمکران، 1375ش، ج1، ص383.