سکوتش فریاد بود

سکوتش فریاد بود

سحرگاه سرد و یخبندان ماه دی، آن قامت نحیف و کمی خمیده، در اطراف روستای چنگوله، به نماز ایستاده بود و گوسفندان در اطرافش مشغول چریدن علف های خشک بودند. ـ خدایار ـ که به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات می کرد و رکوع و سجودش را به جا می آورد. نماز را که تمام کرد، بعثی های قطّاع الطریق به سویش هجوم آوردند؛ برخاست که از چنگشان فرار کند، اما به دامش انداختند. بر سر و صورتش می زدند تا حرف بزند؛ ...

سحرگاه سرد و یخبندان ماه دی، آن قامت نحیف و کمی خمیده، در اطراف روستای چنگوله، به نماز ایستاده بود و گوسفندان در اطرافش مشغول چریدن علف های خشک بودند. ـ خدایار ـ که به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات می کرد و رکوع و سجودش را به جا می آورد.

نماز را که تمام کرد، بعثی های قطّاع الطریق به سویش هجوم آوردند؛ برخاست که از چنگشان فرار کند، اما به دامش انداختند. بر سر و صورتش می زدند تا حرف بزند؛ اما ـ خدایار ـ زبانش بسته بود و نمی توانست. دو دندانش را شکستند و صورتش را خون آلود کردند. لباس های او و دو همراهش را از تنشان کندند تا در هوای سرد منطقه ی مهران، خردشان کنند.

 ـ خدایار کاوری ـ آرام بود و صبور. کتک می خورد و هیچ نمی گفت. روزها سر و کارش با شکنجه بود و بازجویی و سرانجام به جمع اسیران اردوگاه آورده شد. آن بی ریای غریب تا اذان می گفتند، به نماز می ایستاد و شب های جمعه در راز و نیاز با خدا به سر می برد.

دردهای کلیه کم کم شروع شد و نفس ها به خس خس افتاد؛ اما ارتباطش با خدا مأنوس تر شد. وقتی درد و بیماری های مختلف از همه طرف به او هجوم آورد، به بیمارستان موصل رهسپارش کردند. کمتر از یک هفته شد که خبر آوردند «خدایار از دنیا رفته است».

در شهریور ماه 63 بچه های اردوگاه موصل فقط اشک ریختند و آه کشیدند؛ بی آن که چیز زیادی از آن ـ بنده ی خدا ـ بدانند. فقط برخی دوستان گفتند: «همیشه با وضو بود»

قصه ی نماز آزادگان، ص 93، خاطره ی محمد نبی رحیمی زاده و حمید حسین زاده