نماز بر شانه های بعثی ها
صورتم را به خاک های گرم سنگر چسبانده بودم. می دانستم کوچک ترین حرکت چه فاجعه ای به بار خواهد آورد؛ خون به همه جا پاشیده شده بود و پشت هر دو دستم، به جز قسمتی که پیشانی ام قرار گرفته بود، غرق خون شده بود. هیچ چیز برایم قابل درک نبود، برای ساعاتی قادر به دیدن و شنیدن نبودم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم بر روی یک ایرانیت فلزی که بر شانه های سربازان عراقی بود قرار دادم. آنها در حالی که مرا حمل می کر ...
صورتم را به خاک های گرم سنگر چسبانده بودم. می دانستم کوچک ترین حرکت چه فاجعه ای به بار خواهد آورد؛ خون به همه جا پاشیده شده بود و پشت هر دو دستم، به جز قسمتی که پیشانی ام قرار گرفته بود، غرق خون شده بود. هیچ چیز برایم قابل درک نبود، برای ساعاتی قادر به دیدن و شنیدن نبودم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم بر روی یک ایرانیت فلزی که بر شانه های سربازان عراقی بود قرار دادم.
آنها در حالی که مرا حمل می کردند می رقصیدند، شعر می خواندند و فریاد می زدند:
ـ تشییع جنازه ! تشییع جنازه !
احساس کردم لحظاتی دیگر بیشتر در این دنیا نیستم. حال و هوای خاصی داشتم. اذان ظهر بود، بی محابا از دل فریاد برآوردم: خدایا! ای کسی که زندگی و مرگ ما در دست توست. با این وضعیت جسمانی می خواهم آخرین نمازم را به درگاه تو به جای آورم.
در پی این راز و نیاز رو به آسمان کردم و با دلی سرشار از شوق، سرخوش از دیدار دوست و با سر و رویی خونینی، نیت نماز عشق کردم و با اشارت دست و حرکات نامحسوس لب نماز ظهر و عصر را به جای آوردم.
بعد از اتمام نماز، منقلب شدم. انگار دستی زوایای دلم را زیر و رو کرده بود. و این نبود مگر نمازی که در آخرین سوسوهای امید، از سر عشق خوانده شده بود. در همین اثنا مرا بر زمین گذاشتند، همه دورم حلقه زده بودند که ناگهان کسی از میان جمعیت به طرفم آمد و در حالیکه لیوانی آب به دست داشت، سرم را بلند کرد و مقداری آب به صورتم پاشید. چشمانم را باز کردم. لحظاتی بعد من و تعدادی دیگر از اسرا را به اردوگاه العماره منتقل کردند.
خاطرات آزاده قدرت الله ناظم
منبع: جامع آزادگان