دردسرهای ما برای نمازجماعت
در روزهای اول که به اسارت دشمن در آمده بودیم، نماز را در خط اول و پشت جبهه، با ترس می خواندیم،چرا که از طرف عراقی ها تحت فشار بودیم. بعد از گذشت یک هفته در بصره، ما را به بغداد بردند و وقتی در محلی اسکان یافتیم تصمیم به خواندن نماز گرفتیم، اما باز با مخالفت عراقی ها روبرو شدیم. آن ها به هیچ عنوان اجازه بلند شدن و یا آب نوشیدن و دست شستن را به ما نمی دادند، چه رسد به اینکه بگذارند نماز ...
در روزهای اول که به اسارت دشمن در آمده بودیم، نماز را در خط اول و پشت جبهه، با ترس می خواندیم،چرا که از طرف عراقی ها تحت فشار بودیم.
بعد از گذشت یک هفته در بصره، ما را به بغداد بردند و وقتی در محلی اسکان یافتیم تصمیم به خواندن نماز گرفتیم، اما باز با مخالفت عراقی ها روبرو شدیم.
آن ها به هیچ عنوان اجازه بلند شدن و یا آب نوشیدن و دست شستن را به ما نمی دادند، چه رسد به اینکه بگذارند نماز بخوانیم.
حقیقتاً آن ها بویی از اسلام نبرده بودند، و تا سه روز نگذاشتند کسی نماز بخواند. وقتی برای اقامه نماز بلند می شدیم، ناگهان چوب ها و شلاق ها چنان بر کمرمان فرود می آمدند که بی اختیار در سجده می ماندیم و بلند شدن مان با خدا بود.
روز سه شنبه ما را از بغداد به سوی موصل حرکت دادند و در آن جا با کابل و چوب پذیرایی شدیم.
پس از ورود به اردوگاه، ما را میان آسایشگاه ها تقسیم کردند.
آسایشگاهی که ما در آن بودیم، پنجره هایش کاملاً در معرض دیدعراقی ها قرار داشت و از طرف دیگر، دیوار اطاق ما با در ورودی اردوگاه یکی بود. در اولین شب، با این تصور که عراقی ها وارد اتاق نمی شوند، با خیال راحت مشغول اقامه نماز فرادا شدیم، اما ناگهان صدای وحشتناکی همه را متوجه خود کرد. سرباز عراقی به زبان عربی فریاد می زد: «شما کفار را چه به نماز؟ مگر شما مسلمانید که نماز می خوانید؟ اگر مسلمانید چرا به جنگ به اصحاب امام حسین(ع) آمدید؟»
و همه را تهدید کرد که فردا چنین و چنان می کنیم، اکثر بچه ها با وقار و متانت خاص و بی توجه به تهدیدات نگهبان به نماز خود ادامه دادند. اما پس از آن ما تمام شب را در این فکر بودیم که فردا چه به سرمان خواهد آمد. هر طور بود، شب را به صبح رساندیم. آن هم در شرایطی که حق بیرون آمدن از زیر پتو را نداشتیم.
با روشن شدن هوا بچه ها با دلهره برای اقامه نماز بلند شدند. اما با فریاد دوباره چندین سرباز از پشت پنجره، ناچار زیر پتو برگشتند. آن روز مجبور شدیم که نماز را در زیر پتو بخوانیم، تا اینکه ساعت ۸ و نیم صبح، در اتاق باز شد و حدود ۱۸ سرباز، با کابل و شلنگ وارد شدند. آن ها بدون توجه به مجروحین و پیرمردان، همه را زیر ضربات کابل گرفتند و ظرف چند دقیقه منظره وحشتناکی را به وجود آوردند.
صورت ها و دست ها و کف اتاق رنگ خون گرفته بودند. ضربات به گونه ای بود که عصب چشم یکی از بچه ها بر اثر ضربه کابل پاره شد. همان روز، بعد از خارج شدن عراقی ها از اتاق، بچه ها تصمیم قطعی گرفتند که هر طور شده، پایه های برپایی نماز جماعت را محکم کنند و به این طریق مقابل چنین خشونت هایی بایستند.
می دانستیم که اگر در مقابل عراقی ها و عکس العمل های آنان کوتاه بیاییم، باید فاتحه اسلام و مسلمانان را بخوانیم. چون تصمیم بعثی ها همین بود و آنها تمام قوا و فکرشان را برای تحقق همین هدف به کار گرفته بودند.
همان روز ظهر، بعد از آمار، اولین نماز جماعت پنج نفره خوانده شد. هدف از پنج نفره بودن نماز این بود که قدم به قدم پیش برویم و ضمناً از همان روز، سنگ بنای نماز جماعت را بگذاریم.
سپس همگی، در صفوف چهار و یا پنج نفری، شروع به اقامه نماز در مسطح اردوگاه و داخل اتاق ها کردیم. اما ناگهان در یک لحظه، تمامی سربازان و درجه داران عراقی، سراسیمه به داخل اردوگاه ریخته و اقدام به برهم زدن و شکستن صفوف نماز کردند. این جریان دو ساعت ادامه داشت، تا اینکه به عقب نشینی عراقی ها منتهی شد.
سیزده ماه بعد، اوضاع تا حدودی آرام تر شد و بالاخره عراقی ها راضی شدند که نمازهای جماعت به صورت سه نفره برگزار شوند. این رضایت، در واقع نقطه عطفی برای تشکیل نماز جماعت های باشکوه تر و گسترده بود.