می گفت: ببین برای هر کاری که شده نباید به نماز بیاهمیت باشی
«علیاصغر حسینی مجرد» فرزند مرتضی در هفتم شهریور سال ۱۳۴۵ در خانوادهای اهل تدین در محله گذر سفیدآب واقع در چهارراه سجادیه قم به دنیا آمد. پدرش از نانوایان متعهد قم بود که توانست با دسترنج و کسب حلال خود، فرزندانی مانوس با قرآن و اهل بیت (ع) پرورش دهد. علیاصغر در ۲۳ بهمن ۱۳۶۴ به عنوان پاسدار وظیفه به جبهه اعزام شد و در ۲۴ فروردین سال ۶۶ در عملیات کربلای ۸ شرق بصره ...
«علیاصغر حسینی مجرد» فرزند مرتضی در هفتم شهریور سال ۱۳۴۵ در خانوادهای اهل تدین در محله گذر سفیدآب واقع در چهارراه سجادیه قم به دنیا آمد.
پدرش از نانوایان متعهد قم بود که توانست با دسترنج و کسب حلال خود، فرزندانی مانوس با قرآن و اهل بیت (ع) پرورش دهد.
علیاصغر در ۲۳ بهمن ۱۳۶۴ به عنوان پاسدار وظیفه به جبهه اعزام شد و در ۲۴ فروردین سال ۶۶ در عملیات کربلای ۸ شرق بصره بر اثر اصابت ترکش به سینه و پاها به شهادت رسید.
پیکر مطهر این شهید در اول اردیبهشت سال ۶۶ پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم به خاک سپرده شد.
در خاطرهای از خانواده شهید آمده است: «قرار بود ازدواج کند، رفت کت و شلوار خرید و آمد خانه، بعد خبردار شد که یکی از دوستانش میخواهد داماد شود، ولی پولی برای خرید کت و شلوار ندارد؛ کت و شلواری را که هنوز نپوشیده بود بخشید به دوستش و گفت که او واجبتر است.
هر هفته جمعهها میرفت نماز جمعه. خیلی خوش اخلاق بود و نمیگذاشت که حتّی لحظهای ما ناراحت بشویم. با همه فامیل رفت و آمد داشت و ما را هم به صلۀ رحم سفارش میکرد. وقتی در جبهه زخمی شده بود در بیمارستان بستری بود، ما را دلداری میداد و میگفت که چیزی نشده، ناراحت نباشید. وقتی خوب شد دوباره رفت جبهه»
یکی از همرزمانش میگوید: «این شهید عزیز به من خدمتی کرده که اگر هر روز هم اشک بریزم کم است. در خطّ مقدم بودیم، پاتک دشمن شروع شد و هر چه داشت بر سر ما میریخت. گلولهای به پایم اصابت کرد مرا نقش بر زمین نمود. دیگر رمقی در جانم نبود، هر آن انتظار شهادت را و یا اسارت را میکشیدم.
رزمندگان کمی به عقب برگشته بودند، کسی صدای نالهام را نمی شنید. جوانی کنارم آمد و می خواست مرا از روی زمین بلند کند. خیلی تلاش کرد، ولی نتیجهای نداشت. اولش خیلی ترسیدم، فکر کردم عراقی است. مرا همان جا گذاشت و بر لودرش سوار شد، بیل را محکم بر زمین زد و آرام آرام بدن بی رمق مرا داخل بیل گذاشت و به پشت خط منتقل کرد.
بچهها به دادم رسیده و مرا به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان بر اثر شدت جراحات پایم را از زانو قطع کردند، ولی زندگیم را مدیون آن راننده لودر هستم و او همان شهید علیاصغر حسینی مجرد بود. او خم بر ابروانش نمیآورد و از هیچ چیز جز خدا نمیترسید»
برادر شهید نقل میکند: «لباسهایش را پوشیده و ساکش را بسته بود و میخواست برود. من در حال خواندن نماز بودم. ساعتش جلوی من بود. از جلوی من رد شد و رفت بیرون. من سریع نمازم را تمام کردم تا بتوانم ساعت را به او برسانم. وقتی نمازم تمام شد، به طرف در دویدم. در راه پله ها ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.
گفت: چرا نمازت را این طوری خواندی؟ چرا اهمیت نمی دهی؟ گفتم: آخر می خواستم ساعتت را برسانم. گفت: ببین برای هر کاری که شده نباید به نماز بیاهمیت باشی»
در فرازهایی از وصیتنامه شهید علیاصغر حسینیمجرد آمده است: «پدر و مادر عزیزم؛ دوست داشتم مىتوانستم زحمات شما را جبران کنم و بتوانم به گوشهاى از آن دریاى بىکران لطف و صفا ارادتى داشته باشم ولى خوب، خدا قسمت ما را در این نهاده بود که در راه اسلام و اعتلاى کلمه حق قدم برداریم و در این راه به فیض شهادت نایل شویم.
مرا حلال کنید و برایم از خدا طلب آمرزش کنید و از هر کس که به نحوى با من در رابطه بوده، حلالیت بطلبید. خواهرانم حجابتان را حفظ کنید و فرزندان خود را طورى پرورش دهید که حامى دین اسلام باشند. برادرانم راهم را ادامه دهید و نگذارید خون شهیدان پایمال شود و نگذارید امام عزیزمان و روحانیت مبارز تنها بماند که به حق نجات دهنده جهان اسلام است».
ستاد اقامه نماز