در حال دويدن، رو به قبلة قلب نماز خوانديم

در حال دويدن، رو به قبلة قلب نماز خوانديم

خاطراتي از جانباز «قدرت باطني»، رزمندة گردان «مسلم‌بن عقيل(ع)» توي جنگ همه چيز عادي بود. هم ترس بود، هم تقاضاي شهادت، آن تقاضا و ترس در لحظه موعود، انسان را با تمام حقيقت دروني خود روبه‌رو مي‌کرد. قبل از عمليات همه آرزوي شهادت داشتند. وقتي قرار است يک کنکور دانشگاهي برگزار ‌شود، همه براي قبول شدن زحمت مي‌کشند. در اين ميانه چند دسته وارد دانشگاه م ...

خاطراتي از جانباز «قدرت باطني»، رزمندة گردان «مسلم‌بن عقيل(ع)»

توي جنگ همه چيز عادي بود. هم ترس بود، هم تقاضاي شهادت، آن تقاضا و ترس در لحظه موعود، انسان را با تمام حقيقت دروني خود روبه‌رو مي‌کرد. قبل از عمليات همه آرزوي شهادت داشتند. وقتي قرار است يک کنکور دانشگاهي برگزار ‌شود، همه براي قبول شدن زحمت مي‌کشند. در اين ميانه چند دسته وارد دانشگاه مي‌شوند؛ دانشجوياني که فقط دل خوش دارند که پا به دانشگاه گذاشته‌اند و آمده‌اند تا در محله و شهر خودي نشان بدهند. عده‌اي ديگر تلاش مي‌کنند، اما وقت امتحان غفلت و سرگرمي آن‌ها را مي‌اندازد و دسته سوم که محدود هم هستند، براي رسيدن به نقطه اوج از همه دل‌مشغولي‌ها مي‌گذرند و مراقبند كه غفلت نکنند. وقتي ديگران آن‌ها را مي‌بينند، با دست به هم نشانشان مي‌دهند و مي‌گويند، اين دانشجو نخبه مي‌شود.

آن‌چه در پي مي‌آيد، خاطرات کساني است که انسان‌هاي معمولي‌اي بودند، اما خودسازي‌هاشان آن‌ها را از ديگران متمايز کرد و به نقطه اوج رساند.


 

غلام‌علي نسائي

در آن روزها من و ديگر هم‌نوعانم، ناگهان با يک تولد دفعي روبه‌رو شديم. نُه ساله بودم كه نام امام خميني را با گوش جان شنيدم؛ نامي که دل کودکانه‌ام را تكان داد و حس زيباي مبارزه با طاغوت را قاطي بازي کودکانه‌مان كرد. ما هم مي‌خواستيم سهمي در اين مبارزه داشته باشيم. وقتي ماشين شهرباني با آژير و بلندگو، و تندخويي و فحاشي وارد محله مي‌شد، ترقه‌هايي را که از قبل ساخته بوديم، پرت مي‌کرديم و فرياد مي‌کشيديم: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه!

و بعد به سرعت باد، ناپديد مي‌شديم. مي‌ترسيديم، ولي حس قشنگي داشتيم.

طولي نکشيد که فرياد الله‌اکبر مردم به ثمر نشست و کاخ ستمگران در شرق و غرب جهان لرزيد. ديکتاتوري پنجاه‌ساله پهلوي سرنگون شد و روي در و ديوار نوشته شد، «شاه رفت».

ده ساله بودم كه انقلاب پيروز شد. با پيروزي انقلاب، فهم تازه‌اي از بودن و زيستن پيدا کردم. توي کوچه‌مان چند جوان حزب‌اللهي بودند، که بيش‌تر اوقات، دوروبرشان مي‌پلکيدم. آن‌ها هم بهم فرصت مي‌دادند تا از فهمشان بهره کافي ببرم. در آن روزها ما با آدم‌هاي خاصي زندگي مي‌کرديم؛ آدم‌هايي كه خيلي حواسمان بهشان نبود. آن روزها شهيد «ولي‌الله استرآبادي، علي‌رضا خدامي و حجت کريمي» در شکل گرفتن تفکراتم نقش مهمي داشتند.

پس از پيروزي انقلاب، محله و مسجد، حال و هواي ديگر پيدا کردند. ازطرفي منافقان هم به تفرقه و شبهه‌افکني پرداختند. دختران منافق، به شکلي خاص با يک مانتو با رنگ متمايز از مردم، در خيابان رژه مي‌رفتند و با کوبيدن پوتين‌هاشان به زمين، در پي جذب مردم به تفکرات التقاطي - آمريکايي خود بودند.

در اين ميانه، برخي از مديران مدرسه‌ها نيز دچار تفکرات التقاتي شدند. توده‌اي‌ها و ملي‌گراها و امتي‌ها هركدام حرفي مي‌زدند. ترور مردم عادي و بي‌گناه توسط منافقان در کوچه و خيابان آغاز شد. شهيد استرآبادي رزمي‌کار بود. در مسجد محله جوانان حزب‌اللهي را سامان‌دهي کرده بود و بهشان آموزش مي‌داد که چگونه با منافقان وحشي و توده‌اي‌ها در سطح شهر برخورد کنند.

گاهي اوقات مرا ترک موتورش مي‌نشاند و باهم به محله‌هاي مرفه‌نشين شهر مي‌رفتيم؛ جايي که بيش‌تر از همه محل تجمع دختر و پسرهاي منافق و توده‌اي بود. منافق‌ها وقتي بچه حزب‌الهي‌ها را تنها گير مي‌آوردند، اگر مي‌توانستند مي‌کشتند يا به قصد کشت مي‌زدند. سردمداران منافق‌ها که از کشور فرار کردند، هواداران به اصل انقلاب بازگشتند.

زماني‌كه امام فرمان تشکيل ارتش بيست‌ميليوني را داد، سيزده‌ساله بودم. در بسيج ثبت‌نام کردم و ديگر به‌طور رسمي بسيجي شدم. شوق زيادي داشتم از اين‌كه مرا بسيجي خطاب کنند. همه زندگي ما در مسجد خلاصه مي‌شد. نوع زندگي يک‌جورهايي خاص بود. هر روز کشور دچار يک حادثه دل‌خراش مي‌شد. تا اين‌كه عاقبت عراق به خاک ايران تجاوز كرد. دوباره شهر حال و هواي ديگري گرفت. بيش‌تر بچه‌هاي محل به جبهه رفتند. ولي‌الله، علي‌رضا خدامي و حجت هم رفتند و من خيلي تنها شدم. هر روز منتظر بودم که برگردند تا سؤال‌هاي زيادي را كه در سر داشتم، ازشان بپرسم. دوست داشتم بدانم آيا مرا هم خواهند پذيرفت.

ولي‌الله که از جبهه مي‌آمد، در آن لباس خاکي بسيجي، با آن چهره رئوف و مهربان و آن رفتار متين، دل‌نواز‌ترين آدم شهر مي‌شد. وقتي مي‌آمد، مرا ترك موتورش سوار مي‌کرد و توي شهر گشتي مي‌زديم. ولي‌الله برايم از جبهه و آدم‌هايش مي‌گفت، از توپ، خمپاره، آر.پي.جي و... مي‌گفت. هيچ‌کس نمي‌دانست كه آن‌ها توي جبهه چه‌كاره‌اند. شهيد خدامي با اين‌كه فرمانده بهداري لشکر 25 کربلا بود، مثل بقيه رزمنده‌ها، هميشه با ميني‌بوس و اتوبوس به مرخصي مي‌آمد و در شهر با دوچرخه رفت‌وآمد مي‌کرد. اين رفتارهاي مخلصانه در تفکرات من اثر مي‌گذاشتند و همين‌که مي‌رفتند، دوباره دلتنگ مي‌شدم.

هنوز به مرز پانزده‌سالگي نرسيده بودم كه هواي جبهه رفتن ريخت به سرم افتاد. دل به دريا زدم و به پدرم گفتم که بهم اجازه بدهد تا به جبهه بروم، ولي پدرم خنديد. او كه متولد سال 1301 بود و هنگام خدمت سربازي به جنگ با روس‌ها رفته بود، گاهي با تعجب و گاهي با تمسخر، هيبت مرا با يك سرباز روسي مقايسه مي‌کرد و مي‌زد زير خنده. تحت هيچ شرايطي نمي‌توانست بپذيرد كه آدمي با سن و قواره من بخواهد جبهه برود.

عمويي داشتم اهل بسطام که چند سالي از پدرم بزرگ‌تر بود. او هم همان تجربه پدرم را داشت. شبي مهمان ما بود و همه دور هم جمع بوديم. ازش خواستم پادرمياني کند تا پدرم راضي شود و رضايتنامه را امضا کند. خنديد و گفت: در حضور جمع بگو كه جرأت داري همين الآن بروي تا ته باغ.

باغي متروکه در کنار خانه‌مان بود كه تا دوردست ويرانه بود. درخت‌هاي غول‌پيکري هم داشت. همه خانواده زدند زير خنده و شروع کردند به متلك‌پراني. من به‌شدت عصباني شدم و گفتم: مگر تو جبهه هم درخت‌هايي به اين بلندي دارد؟

همه زدند زير خنده. بعد از آن شب گوشه‌گير، بهانه‌جو و کم‌حرف شدم. طولي نکشيد که موفق شدم و رضايتنامه را گرفتم. تازه تابستان شده بود که به مسجد اللهيان رفتم. معروف به مسجد آذربايجاني‌ها بود و از لحاظ سياسي، اجتماعي، مذهبي و استراتژيک موقعيت خاصي داشت. پايگاهي که تن منافقان را به لرزه درمي‌آورد. شهيد «محمد اميري» مسئول پايگاه بود؛ آدمي مهربان و دوست‌داشتني كه در اولين برخورد، حسابي به دلم نشست. برگه ثبت‌نام را که پرکردم، نگاهي بهم کرد و گفت: ولي تو كه پانزده سالت تمام نشده.

دوباره خوردم به بن‌بست. داد زدم: آخر اين چه وضعي است؟ من مي‌خواهم از امر امام اطاعت کنم و بروم از وطنم دفاع کنم، آن وقت شما مي‌گوييد بايد از پانزده رد شده باشي؟

با سرآستين اشك‌هايم را پاک کردم. سر بلند کردم به خدا گفتم: آخر اين چه قد و قواره‌اي بود که به من دادي؟ نوکرتم خدا! نمي‌شد فقط يك ذره بلندتر خلقم مي‌کردي؟

شهيد اميري از تو كشوي ميزش يک برگه بيرون آورد و آمد کنارم. دستش را گذاشت روي شانه‌ام و گفت: راستي اسمت چي بود؟

گفتم: قدرت باطني.

گفت: چه اسم قشنگي؛ قدرت باطني. اما انگار به قدر قدرت باطني، باطنت قوي نيست.

برگه را نشانم داد؛ ازطرف سپاه بود. نوشته بود براي اعزام به جبهه، نيروها بايد از سن هفده‌سالگي عبور کرده باشند و تحت هيچ شرايطي نيروهاي کم‌تر از اين سن را جذب نکنيد. در ضمن ثبت‌نام‌كنندگان بايد سالم بوده و توان جسمي بالايي داشته باشند.

گفتم: بردار اميري! آخر تا کي؟ آخرش جنگ تمام مي‌شودها. همه رفيق‌هايم شهيد شده‌اند، من بدجوري تنهايم. دلم گرفته به‌خدا. بگذار بروم جبهه، آن‌قدر دعايت کنم كه نگو. ببين اشك‌هايم را، ببين!

اميري خنديد. من هم خنده‌ام گرفت.

تير سال 64، تازه پانزده سالم تمام شده بود كه وارد مسجد شدم. تا چشمم افتاد به ديوار روبه‌رو، سرم سياهي رفت و دلم هرّي پايين ريخت. تصوير بزرگي از شهيد محمد اميري به ديوار بود. براي مدتي گيج و منگ بودم. برگه ثبت‌نام را كه گرفتم، ياد شهيد اميري افتادم. لبخند زدم. آدم‌هاي دوروبرم زل زدند به لبخند بي‌وقت من و بعد خودشان نرم و ملايم لبخند زدند. برگه ثبت‌نام را پر کردم و توي دلم گفتم: ديگر توپ هم نمي‌تواند مانع رفتنم بشود.

خيلي زود با شوق و ذوق روانه يک دوره آموزش 45 روزه شدم. بعضي‌ها شايعه كرده بودند و مي‌گفتند: دم در پادگان، اگر جثه قوي نداشته باشي، برت مي‌گردانند.

با دل‌واپسي سوار ميني‌بوس شدم. «حسن حاج‌ابراهيمي» کنارم نشست. ازش پرسيدم؛ خنديد و دل‌داري‌ام داد. به در پادگان گوهرباران ساري كه رسيديم، دلم قرص شد. 45روز آموزش نظامي، فشرده، سخت و طاقت‌فرسا بود؛ ولي بالاخره تمام شد و به همه دلهره‌ها و دل‌واپسي‌هايم براي اعزام پايان داد. حالا ديگر يک رزمنده بودم. يک هفته براي استراحت به شهر برگشتيم. وقتي به خانه رفتم، از تعجب دهانم باز ماند. پدرم نيز عضو بسيج شده بود و در اين مدت، در پادگان شصت‌کلاته، دو هفته آموزش ديده بود.

هفت روز مرخصي تمام شد. کوله‌ام را بستم و با پدرم راهي شديم. مثل هميشه نيروهاي بسيجي بايد در محوطه سپاه سازمان‌دهي مي‌شدند، اما هيچ‌کس نمي‌دانست مقصد نهايي کجاست. خانواده‌ام نيز آمده بودند. در ميان بدرقه گرم مردم و در ميان اشک و بغض، بوي اسپند، فرياد چاوشگران و صداي نوحه «کرببلا! ‌اي حرم تربت خونبار حسين» آهنگران، به‌سمت نقطه اميد و عشق حرکت كرديم. طولي نکشيد که کوهاي سربه‌فلك‌ كشيده و پرهيبت کردستان مرا به فکر فرو برد، جنگي که مي‌گويند کجاست؟

وارد پادگان مريوان شديم. خيلي زود، گردان، گروهان، رسته، دسته و مقصدمان مشخص شد و سازمان‌دهي شديم. يک قبضه اسلحه ژ3، حمايل و تجهيزات تحويلمان دادند. اسلحه از قد من بلندتر بود. دسته‌ها هريک به مقصدي راه افتادند و پدرم هم با هم‌سن‌وسال‌هايش به‌طرفي رفتند. در گروه‌هاي پنج‌نفره سوار تويوتا شديم و به‌سمت مقري که بايد در آن مستقر مي‌شديم، حرکت کرديم. هر يک کيلومتر از جاده را كه پشت سر مي‌گذاشتيم، پاي يکي از قله‌ها، يك نفر پياده مي‌شد. از شيب کوه خودش را بالا مي‌کشيد و از نگاه ما محو مي‌شد. در مسير، هر چندصد متر يک نفر روي شيب قله ايستاده و زل زده بود به دوردست‌هاي جاده. از راه‌بلدمان پرسيدم: اين آدم‌ها چه‌کاره‌اند؟ گفت: بسيجي‌اند. به‌عنوان تأمين جاده از صبح تا شب مراقب جاده هستند تا ضدانقلاب جاده را مين‌گذاري نکند. هرچه جلوتر رفتيم، بيش‌تر فهميدم. کم‌کم همة دوستانم پياده شدند و ته مقصد نصيب من شد. از تويوتا پايين پريدم. كنار جاده دوتا بسيجي، هريک افسار قاطري را گرفته بودند و يک اسلحه تاشوي کلاش روي شانه‌هاشان بود. با حيرت و لبخند سلام کردم. مرا در آغوش گرفتند و با رويي خوش بهم گفتند: اين‌جا محور کماسي است. خوش آمدي.

راه افتاديم. از مسير پرپيچ‌وخمي گذشتيم. بسيجي‌ها اطراف را بهم معرفي کردند. روستاي بيدره را پشت سر گذاشتيم. بعد جاده مال‌رويي را که ما را به کوچه‌هاي روستاي کوچک کماسي وصل مي‌کرد. سقف بعضي از خانه‌ها مثل گنبد بارگاه، ولي از گل و کاه ساخته شده بودند. از کوچه‌هاي تنگ و شني عبور کرديم. بعد رودخانه پرآبي را پشت سر گذاشتيم و راه قله کماسي را پيش گرفتيم. قله چندان بلند نبود. از شيب قله خس‌خس‌کنان بالا رفتيم. در بلنداي کوه، خسته از راه، پيش پاي بچه‌ها افتادم. يکي‌شان ليواني چاي مهمانم کرد. بعد يکي‌يکي هم‌رزمان و هم‌سنگران روزهاي آينده‌ام را بهم معرفي کرد. هفت نفر بودند. خيلي زود صميمي شديم. پنج تا از بچه‌ها روي تخته‌سنگي نشسته بودند و به‌تصور من چيزي مي‌بافتند. ليوان چاي را ميان پنجه‌هايم فشردم و گفتم: ببخشيد! انگار چيزي مي‌بافيد، اما ميل بافتني‌اي دستتان نمي‌بينم.

يکي‌شان لبخندي زد و گفت: داريم بعثي و کومله و منافق مي‌کُشيم.

با تعجب گفتم: چي؟

خنديد و گفت: داريم شپش مي‌کشيم. زير آفتاب، شپش‌کشان است.

با شنيدن شپش ليوان چاي از دستم سر خورد روي تخته سنگ و شكست. عق زدم و بالا آوردم. گفتند: عق نزن برادر! هفتاد روز به هفتاد روز که حمام نرفتي، بهشان عادت مي‌کني.

بلند شدم. يکي از بچه‌ها، سنگرم را بهم نشان داد. سنگر يک‌ونيم متري، با سقفي کوتاه؛ مثل دخمه‌اي که بچه‌ها وقت بازي گرگم‌به‌هوا، در باغ کنار خانه‌مان تويش قايم مي‌شدند. با تعجب گفتم: سنگر که مي‌گويند، همين است؟ چندنفري توش زندگي مي‌کنيد؟

گفت: چهار نفري.

مدتي که گذشت، متوجه شدم هيچ خبري نيست؛ نه جنگي، نه دشمني، نه عملياتي. شب‌ها مي‌رفيتم تو روستاي بيدره و کمين مي‌زديم تا ضدانقلاب مزاحم روستايي‌ها نشود. روز هم مي‌رفتيم از روستا آب مي‌آورديم. همه زندگي‌مان همين بود. تا چند روز غذا خوردن برايم سخت بود. اگر هم مي‌خوردم، با هزار مكافات. كم‌كم عادت كردم. بالاخره چيزي كه ازش بدم مي‌آمد، افتاد به جانم؛ منافق‌كُشان. افتاده بودند توي تنم و عذابم مي‌دادند. لابه‌لاي درز لباس‌ها مي‌رفتند و خواب را از چشممان مي‌گرفتند. توي سنگر به‌نوبت بيدار مي‌شديم، قاشقي را كنار شيشه فانوس مي‌گذاشتيم و تا داغ مي‌شد، لاي درز لباس‌هايمان مي‌کشيديم. بعد مي‌کشيديم توي موهاي بلند و پريشانمان. شپش‌ها اين‌طوري کشته نمي‌شدند، بي‌هوش مي‌شدند. يکي، دو ساعت بعد که به‌هوش مي‌آمدند و باز بيدارمان مي‌كردند.

چهار ماه گذشته بود و هوا به‌شدت سرد و برفي شده بود. چيزي از مأموريتمان نمانده بود که يک روز دو نيروي تازه‌نفس از راه رسيدند. گفتند كه از منطقة جنوب آمده‌اند و فرمانده‌اند. کلي خوش‌حال شديم. همان صبح روز اول، گشتي دوروبر قله زدند و گفتند: شما همين چند نفريد؟ اين سنگرهاتان اصلاً امنيت ندارد. شما چه‌طوري تا به‌حال زنده مانده‌ايد؟ چرا اين‌جا کانال ندارد؟ چرا دوروبر قله، مين‌گذاري نيست؟ و...

همه تعجب کرديم: يعني چي؟ کانال اصلاً چه کاربردي دارد؟

گفتند: اگر شما توي سنگر خواب باشيد و يک‌مرتبه درگيري بشود و بخواهيد از اين سنگر به آن سنگر برويد، چه مي‌كنيد؟

گفتيم: هيچي! مي‌دويم، با کله شيرجه مي‌رويم.

گفتند: اين‌جوري که نمي‌شود. آدم تير مي‌خورد، ترکش مي‌خورد.

گفتم:‌ اي برادر! دعا کن يك خمپاره‌اي، تيري، چيزي بيايد و بهمان بخورد تا وقتي رفتيم شهر، بگوييم ما هم جبهه بوديم؛ وگرنه بايد از اين شپش‌هاي منافق جاي تير و ترکش يادگاري ببريم و نشان بدهيم.

دهانشان باز ماند: نه! مگر اين‌جا شپش هم دارد؟ سم‌پاشي نمي‌کنيد؟

گفتم: انگار شما توي جنوب خيلي باکلاس مي‌جنگيد ها. چي مي‌گوييد بابا! ما اين‌جا چند ماه است كه حمام نرفته‌ايم. اصلاً يادمان رفته شهر کدام طرفي است.

گفتند: ديگر نمي‌شود، بايد کانال بزنيد.

گفتم: برادر! ما چهار، پنج ماه است که اين‌جا هستيم و شما اولين کساني هستيد که آمده‌ايد. ما تو اين مدت نه با کسي درگيري داشته‌ايم، نه جنگي بوده. يك تير هم طرف ما نيامده. اصلاً يادمان رفته كه اهل کجاييم. ما تابه‌حال حتي يک نامه هم براي خانواده‌هامان نداده‌ايم. تابستان بود كه آمديم، گمانم الآن ديگر آخرهاي زمستان است. غذا هم عين قوم حضرت موسي(ع) که از آسمان برايشان نان خشک، عدس و سير نازل شد، با هلي‌برد برايمان مي‌ريزند و مي‌روند. تمام.

گفتند: نه نمي‌شود. کلنگ داريد؟ بيل بياوريد.

خودشان دوتا كلنگ گرفتند و ما را هم انداختند به جان تخته‌سنگ‌ها. شروع کرديم به کندن قله. عصر نشده، همه پهن شديم و افتاديم. خودشان هم کلنگ‌ها را انداختند. شب را خوابيدند و صبح زود غيبشان زد.

ما هشت نفرخوش بوديم. هيچ خبري از درگيري نبود؛ انگار ما فراموش شده بوديم. چند روز مانده بود به عيد كه هشت نفر آمدند و ما هشت نفر رفتيم.

شهر حال ديگري داشت. عمليات «والفجر 8» چهره شهر را عوض کرده بود. شنيده بودم كه بچه‌هاي گرگان حسابي توي فاو گل كاشته‌اند. دلم مي‌خواست، پايم نرسيده به خانه، از همان جا برگردم جبهه و تمام عمر آن‌جا باشم. حال غريبي داشتم. چند روز گذشت. عيد که آمد، دلم هواي جبهه کرد. اين بار قسمتم، جنوب، گردان خط‌شکن مسلم ابن عقيل(ع) شد. روزها به غير از سرگرمي و ورزش، تمرينات نظامي و آمادگي جسماني هم بود. گاهي سربه‌سر هم مي‌گذاشتيم. يك روز بچه‌ها رفته بودند آموزش. دو، سه نفر مانده بوديم. من و «مجيدي» به کله‌مان زد كه كف چادر را سيمان کنيم. من شدم اوستا و او شد شاگرد. سيمان که کرديم، يک تشت دوغاب درست کردم و رفتم توي چادر. مجيدي نشسته بود و داشت ماله مي‌کشيد. ايستادم بالاي سرش و گفتم: مجيدي! مي‌خواهم دوغابت بدهم. خنديد و يك مشت سيمان پرت کرد طرف صورت و سرم. بدجور سرم درد گرفت. گفتم: پس اين‌جوري‌هاست؟

خنديد و گفت: مرد باش بريز.

من هم يک تشت دوغاب را خالي کردم. شره کرد روي صورت و چشم‌ها و تمام تنش. زل زد بهم و دنبالم کرد. حالا ندو، کي بدو. مي‌دويد و داد مي‌زد: يک روز وسط عمليات تلافي مي‌کنم.

در عمليات «كربلاي 4»، تمام شوق و شور ما به يک قصه تلخ بدل شد. عمليات به بن‌بست خورد و ما مجبور به عقب‌نشيني شديم. شهداي ما در منطقه ماندگار شدند و دشمن شکست کربلاي 4 را يک پيروزي بزرگ براي خود تلقي کرد. نيروها به شهر برگشتند، ولي خيلي‌ها در هفت‌تپه ماندند. گفتند: آن‌ها که مانده‌اند، هيچ‌کدام حق تماس با پشت جبهه را ندارد.

فضا کاملاً بسته شد. امام پيغام داد، ناکامي کربلاي 4 بايد جبران شود. فرماندهان دفاع در تدارک يک جان‌فشاني بزرگ در دي 65 ما را به يک آموزش فشرده غواصي در جزيره مينو فرستادند. آموزشِ کوتاه، سخت و نفس‌گير، سطح تحمل ما را حسابي بالا برد. كلاس‌هاي معنوي هم داشتيم. موقع استراحت نوار استاد «مظاهري» را برايمان مي‌گذاشتند.

آموزش که تمام شد، به‌طرف شلمچه حرکت کرديم. نيمه دوم دي بود. پس از جابه‌جايي کار سازمان‌دهي نيروها آغاز شد. من به‌عنوان تيربارچي گروهان انتخاب شدم. دو دستيارم هم برادر پاسدار «حاج‌حسين جنتي» از بچه‌هاي گرگان، و برادر بسيجي «عادل فردوسي‌پور» از ساري بودند. عصر روز هجدهم دي، يک غذاي مفصل آوردند. شام بي‌وقت نشان يک واقعه بزرگ بود. پلومرغ پرچرب، پسته و ميوه؛ در تمام مدتي که در جبهه بودم، هيچ‌وقت چنين غذايي نخورده بوديم. بچه‌ها مي‌گفتند، انگار حسابي داريم به قتلگاه مي‌رويم. بعد از غذا، بچه‌ها لباس‌هاي غواصي‌شان را پوشيدند. رفتن تو لباس غواصي، حس غريبي به انسان مي‌دهد. بچه‌ها پيشاني هم را بوسيدند و از هم حلاليت طلبيدند. حال عجيبي بود. گردان‌هاي مسلم ابن عقيل(ع) و مالک اشتر و يارسؤالله(ص) بايد زودتر از همه به‌سوي اين واقعه بزرگ مي‌رفتند.

ستون از زير قرآن رد شد و به‌طرف اسکله به راه افتاد. بي‌سروصدا يک کيلومتر راه رفتيم. کنار اسکله، با فاصله يک متر از آب نشستيم و منتظر دستور مانديم. فرمانده گردان «علي اکبر‌نژاد» بود. کمي آن سوتر، بچه‌هاي گردان «ميثم» نشسته بودند. ذکر يا زهرا(س) و زمزمه زيارت عاشورا از لب‌ها جدا نمي‌شد. شب، حال غريبي داشت. به هم نگاه مي‌كرديم و از هم التماس دعا داشتيم. صداي خش‌خش بي‌سيم، سكوت شب را شكست. فرمانده دستور داد كه سوار بلم‌ها شويم. هر دسته پانزده‌نفره سوار يک بلم شد. آرايش ستون به‌هم ريخت و خدمه‌ها از من جدا شدند. مي‌دانستيم که با شکسته شدن خط اول، دشمن درياچه را با تمام قوا مي‌کوبد و آسمان را روي سرمان خراب مي‌کند. با تيربار، حمايل و قطار فشنگ روي دوشم، سوار بلم شدم. طولي نكشيد که به عمق درياچه رسيديم. ناگهان منوري با رنگي خاص، آسمان بالاي سرمان را روشن كرد. هنوز منور خاموش نشده بود که گلوله‌هاي دوشکا، تن قايقي را تکه‌تکه كردند. غوغايي به‌پا شد. چند نفر پرت شدند توي امواج پريشان آب و گم شدند. فانوس‌هاي سبزرنگ مسير را مشخص مي‌كردند. صداي خمپاره و گلوله از همه‌جا به‌گوش مي‌رسيد. بلم‌ها با سرعت در مسيري پرپيچ‌وخم از هم پيشي مي‌گرفتند. گلوله‌هاي رسام از بالاي سرمان مي‌گذشتند. پيش از عمليات، همه آروزي شهادت داشتند، ولي دنياي حقيقي انسان اين‌جا خودش را نشان مي‌دهد. شب، موج، دلهره جنگ و اين‌كه بالاخره عاقبت من چه خواهد شد. بچه‌ها از هرچه که بود، رها بودند.

هيچ اطلاعي از شرايط منطقه، استعداد دشمن و اين‌كه چگونه با دشمن روبه‌رو خواهيم شد، نداشتيم، ولي به فرماندهان خود اعتماد و اعتقات داشتيم. آتش از زمين و آسمان مي‌باريد. دويست متر مانده به خشکي، قايق‌مان چپ شد و پرت شديم توي آب. تجهيزاتمان حسابي سنگين شده بودند، ولي شنا کرديم و طولي نکشيد از آب بيرون زديم. رسيديم به يک جاده شني. داشتيم مي‌دويديم كه يکي از بچه‌ها تير خورد و افتاد. برادر «علوي‌فر» بود، دانش‌جوي دافوس سپاه. خم شدم، بوسه‌اي زدم و دويديم. مدتي گذشت. ديگر داشت صبح مي‌شد. گفتند: در همين حال که مي‌دويد، نمازتان را بخوانيد.

گفتيم: قبله چي؟ گفتند: به قلبتان ادا کنيد.

در حين دويدن، نماز صبح را خوانديم. مدتي بعد از يک معبر باريک گذشتيم. هوا ديگر روشن شده بود. خسته و تشنه و خواب‌آلوده رسيدم به يک سه‌راهي. عراق به‌شدت مي‌کوبيد و زمين را شخم مي‌زد. سه راه «مرگ»، خورديم به بن‌بست. چند تويوتا وسط سه‌راه، آتش گرفته بودند. هرکس هم كه سينه‌خيز مي‌رفت، مي‌زدند. هرچه از آن‌جا رد مي‌شد، در دم رفته بود هوا. بوي گوگرد، بوي سوختن تن بچه‌هاي بسيجي حال غريبي بهمان داده بود. مجروحان در آن نزديكي افتاده بودند، ولي کسي نمي‌توانست بهشان نزديک شود.

دو شبانه‌روز بود كه جلو مي‌رفتيم. گفتند عقب‌نشيني کنيد. من تيربارچي بودم. فرمانده گروهان دستور داد كه از همه عقب‌تر بمانم و تأمين بدهم تا بچه‌ها عقب بنشينند. عراقي‌ها بدجور دنبالمان کرده بودند. من، يک امدادگر و دو، سه نفر ديگر همان‌طور كه مي‌دويديم، هر چند قدم يک بار مي‌ايستاديم و تيراندازي مي‌کرديم. در همين هنگام ناگهان يک گلوله آر.پي.چي خورد يک متري‌مان. بعد کمانه کرد و صد متر جلوتر، خورد به يک تل خاک و منفجر شد. يک مرتبه امدادگر فرياد زد: آي بَسوتم، آي بَسوتم.

به لهجه ساروي حرف مي‌زد. برگشتم و داد زدم: چي شد؟

چشمم كه به پشتش افتاد، کپ کردم. ديگر نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زير خنده. هر دو طرف باسنش به‌شدت سوخته بود. گفتم: کوزه‌گر افتاد تو کوزه.

داد مي‌زد: آي نهً نا بَسوتم.

بچه‌ها توي آن هول و هراس فرار، داشتند از خنده روده بر مي‌شدند. مجبور شديم وسط آن وحشت و خنده و فرياد، از کوله خودش لوازم پانسمان را درآورديم و پانسمانش كنيم. رسيديم به يک نيزار که بچه‌ها گير افتاده بودند. برادر «فتوت» را ديدم كه خونين، به‌هم ريخته و آشفته افتاده است. گفتم: «مهدي اميري» را نديدي؟

گفت: تير خورد، افتاد. موقع عقب نشيني جا ماند. عراقي‌ها بهش تير خلاص زدند.

حالم به‌هم ريخت. مهدي برادر شهيد محمد اميري بود. کلافه شدم.

بچه‌ها کنار يک دپو شبيه خاکريز، توي نيزار براي خودشان سنگر کنده بودند. گفتند: بايد اين‌جا مستقر شويم و جلوي دشمن بايستيم.

شروع کردم به چنگ زدن زمين؛ گاهي با دست و گاهي با سرنيزه. سنگر کوچکي حفر کردم و از گلوله و ترکش در امان ماندم. تا صبح، ذره‌اي خواب به چشم بچه‌ها نرفت. تيربارم گير کرده بود و شليک نمي‌کرد. از آسمان مثل باران، آتش مي‌باريد. كمي مي‌جنگيديم و بعد دوباره مي‌رفتيم توي حفره. نزديکي‌هاي غروب بود كه تو سنگر چمباتمه زده بودم و دوروبر را مي‌پاييدم. ناگهان شوکه شدم، روبه‌رويم در بيست متري، روي دپو، سه سرباز عراقي با يک فرمانده، آشفته و سرگردان ايستاده بودند. هيچ‌کس به‌طرفشان تيراندازي نمي‌كرد؛ انگار حواس بچه‌ها بهشان نبود. خود عراقي‌ها هم حواسشان نبود كه کجا هستند. تا به‌خودم بيايم، رفتند. ما خودمان هم بلاتکليف بوديم. گم شده بوديم و نمي‌دانستيم موقعيتمان کجاست. سه روز تمام وسط معرکه جنگ، بي‌آب و بي‌غذا مانده بوديم. بدنمان توي لباس غواصي، کرخ شده بود و مي‌سوخت. توي آن معرکه مگر مي‌شد لباس غواصي را از تن درآورد؟ سرويس بهداشتي ما همان لباس غواصي بود. تيمم مي‌کرديم و نماز مي‌خوانديم.

غروب روز سوم بود. توي سنگرم نشسته بودم. ديدم «نوچمني» دارد به‌طرفم مي‌آيد. سلام کردم و خودم را جمع کردم. گفتم: بيا داخل، خمپاره مي‌آيد.

خاک و لاي را لب سنگرم دپو کرده بودم. تيربارش را حمايل کرد و يک پايش را گذاشت روي دپو. گفت: تو اين لباس غواصي، همه بدنم پيله زده و بو گرفته. حسابي سنگين شده‌ام. تو چي؟

بعد گفت: به پاهام نگاه کن؛ سوخته. خيلي عذابم مي‌دهند. اصلاً نمي‌توانم زمين بگذارمشان.

گفتم: من هم مثل تو هستم؛ پايم بدجوري سوخته. نوچمني همين‌طور روبه‌روي من ايستاده بود. يك‌دفعه يک گلوله کاتيوشا خورد پشت سرش. سرم را بردم پايين و گل‌ولاي پر شد توي سنگر. همه جا تاريک شد. لحظاتي زمان را از دست دادم. بعد يک‌مرتبه به خودم آمدم و سر بلند کردم. چشم‌هايم باز نمي‌شدند؛ صورتم از گِل‌ولاي پر شده بود. دستي کشيدم، پلک‌هام باز شدند. ديدم نوچمني دو زانو، سرش روي تل خاک، به سجده افتاده است؛ انگار دارد نماز مي‌خواند. پريدم بيرون و بالاي سرش ايستادم. از پشت گردن تا پايين، يک تخت نبود؛ مثل اين‌که با تيغ به اندازه يک مستطيل، پشتش را درآورده‌اند. يک‌جوري که اگر دست بهش مي‌زدم، پيکرش از هم مي‌پاشيد. مات و متحير همين‌طور خيره‌خيره نگاه مي‌کردم. براي چند ثانيه ديدم شش‌هايش کار مي‌كنند. بعد همه چيز ساکن شد. داد زدم: نوچمني شهيد شد. نوچمني شهيد شد.

بچه‌هاي نوچمن آمدند. آن‌ها هم مانند من، وحشت‌زده دورش حلقه زدند. داشتيم فکر مي‌کرديم چه کنيم که جنازه‌اش به‌هم نريزد. درد تمام وجودم را پر کرده بود. صحنه غريبي بود که هيچ‌گاه از ذهنم پاک نخواهد شد. چند دقيقه که گذشت، رفتم توي نيزار. حال عجيبي داشتم. هنوز ده دقيقه نگذشته بود كه يک خمپاره آمد و ترکش خورد به چشم و صورتم. ناگهان همه جا تاريک شد. براي لحظاتي احساس کردم كه شهيد شده‌ام. توي تاريکي مطلقم و در انتظار نور. به‌خود که آمدم، صورتم پر از خون شده بود. خون را از روي پلک‌ها و صورتم پاک کردم. تازه متوجه شدم که زنده‌ام. روي زمين زانو زده بودم. مجيدي را ديدم که دارد به‌طرفم مي‌آيد. تو دلم گفتم، به فريادم رسيدي رفيق. مجيدي روبه‌رويم ايستاد. يک کلاشينکف روي شانه‌اش بود. منتظر بودم که دل‌داري‌ام بدهد، زانو بزند، چفيه‌اش را بردارد و پيشاني و چشم زخمي‌ام را ببندد، بگويد بيا ببرمت عقب؛ ولي مجيدي همين‌طور خيره‌خيره بهم زل زد. نه لبخندي، نه دل‌داري، نه حرفي. بعد سرش را انداخت پايين و رفت. وا ماندم. عجب آدمي؛ حتي يک کلمه هم نگفت تير خوردي، ترکش خوردي. بي معرفت رفت توي نيزار و گم شد.