اولین نماز جماعت من
کلاس دوم ابتدایی بودم، مدرسه فعالیت فرهنگی از خودش درکرده بود و ما را با کلاسهای بالاتر به یکی از مساجد شهر میبرد این اولین بار بود که ما هم قاطی آدم حسابیها شده بودیم و با کلاسهای سوم و چهارم و پنجم برنامه مشترک داشتیم به همین دلیل سر از پا نمیشناختیم. با شور و شوق عجیبی، پر از حسّ بزرگی و بزرگشدن، ناباورانه به راه افتادیم. نزدیک مسجد یادم افتاد نماز خواندن بلد ...
کلاس دوم ابتدایی بودم، مدرسه فعالیت فرهنگی از خودش درکرده بود و ما را با کلاسهای بالاتر به یکی از مساجد شهر میبرد این اولین بار بود که ما هم قاطی آدم حسابیها شده بودیم و با کلاسهای سوم و چهارم و پنجم برنامه مشترک داشتیم به همین دلیل سر از پا نمیشناختیم. با شور و شوق عجیبی، پر از حسّ بزرگی و بزرگشدن، ناباورانه به راه افتادیم. نزدیک مسجد یادم افتاد نماز خواندن بلد نیستم؛ در یک ثانیه، آن همه شعف و شادی تبدیل به کوهی از غم شد؛ تصمیم گرفتم هر طور شده نقشهای سرهم کنم و وارد مسجد نشوم ولی نه وقت برا نقشه کشی بود و نه من دانشآموز بی انضباطی بودم که دور از چشمهای ریز بین ناظم مدرسه باشم. خلاصه جزو آخرین نفرات با التماس دعای پر از امید معلممان، بدون وضو وارد مسجد شدم. مسجدی بسیار بزرگ با صفهای منظم که با ورود ما دبستانیها در صفهای آخر این نظم از هم پاشید معلمها و ناظم مشغول مرتب کردن صفها بودند. ما کلاس دومیها در صف آخر ایستاده بودیم. از شانس خوبم دختر همسایهمان که چند سالی از من بزرگتر بود و به خاطر پیشرفت تحصیلی هنوز کلاس دوم بود، در صف کنار من نشسته بود و من که هنوز با تهماندۀ امیدم درگیر نقشهکشی بودم، تازه متوجه او شدم؛ میدانستم هر طور شده مُچم را خواهد گرفت. دعوای دیروزمان هنگام بازی در کوچه و کتک نا قابلی که نوشجان کرده بود نیز مزید بر علت شده بود. آدم کینهای با ایکیوی بسیار پایینی بود که مساله امروز و دیروز را از هم تفکیک نمیداد، برای همین زود بلند شدم تا حداقل، جایم را عوض کنم؛ ولی صد افسوس که از پشت سرم فشار دستهای معلم روی شانههایم مرا مجبور به نشستن کرد تا نشستم چشمهای درشت لیلا دختر همسایهمان برقی آتشین زد و موشک بالستیک زبانش را به طرف من گرفت و گفت: تو که نماز بلد نیستی برا چی اومدی؟ من هم که میخواستم پیش بچههای دیگر کم نیاورم با تحکم و اطمینان به او گفتم: بلدم از تو هم بهتر بلدم. در جوابم سریع با نیشخند پرسید: اگه راست میگی بگو ببینم نماز ظهر چند رکعته؟ دلم میخواست مشتی محکم میهمان دهن گشادش کنم، ولی بلندگوی مسجد با صدای "تکبیرة الاحرام، نماز ظهر، الله اکبر" به این فکر شیرین خاتمه داد. نماز شروع شد و من چون سوره حمد را حفظ بودم با صدای بلند طوری که لیلا بشنود شروع به خواندن کردم ناگهان سقلمهای محکم به من زد در آن لحظه به خاطر حس معنوی که به خود گرفته بودم جوابش را ندادم همه دانستههای من از نماز همین حمد و سوره و دو ذکر الله اکبر و سبحان الله بود که همۀ آنها را با تفاخر به زبان میآوردم؛ در یکی از سجدهها زودتر از امام جماعت سر از سجده برداشتم، صحنه بسیار جالبی بود؛ چنان از این صحنه مسرور شده بودم که سجدههای بعدی هم سر از سجده بلند میکردم. به محض تمام شدن نماز، لیلا که انگار برگ برندهای به دستش افتاده بود، با خوشحالی گفت: دیدی نماز بلد نیستی؛ توی نماز جماعت حمد و سوره میخونی، موقع سجدهها هم سر از سجده بلند کردی. با تاکید ادامه داد: نمازت باطله. من هم فقط حرفهایش را انکار میکردم، اما او به شدت روی حرفهایش مُصرّ بود. کمکم توجه بقیه بچهها به ما جلب میشد. آبرویم را در خطر دیدم، طاقتم تمام و دریای صبرم خشک شد، با یک حرکت موهایش را در دست گرفتم. موهای من نیز بی هیچ معطلی در دستان او قرار گرفت؛ چنان عصبانی بودم که درد موهای خودم را احساس نمیکردم و فقط با تمام زورم موهایش را میکشیدم؛ کل صف در حال از هم پاشیدگی بود؛ ناگهان ناظم متوجه ما شد؛ با نگاهی غضبناک، از جایش بلند شد تا به طرف ما بیاید؛ با دیدن او سریع به همه چیز خاتمه دادیم؛ وقتی به ما رسید، بین من و لیلا، که به ظاهر صمیمی کنار هم نشسته بودیم، نشست. اضطرابم از بودن لیلا کم بود، ترس از ناظم هم اضافه شد؛ دیگر نفس هم نمیکشیدم؛ که صدایش به گوش ناظم برسد؛ در این سکوت حرفهای امام جماعت را میشنیدم که به حال ما غبطه میخورد و مطمئن به اجابت دعای ما بود و از ما التماس دعا داشت. من که تازه درد موهایم را احساس میکردم، بغض گلویم را گرفت؛ ولی کنار ناظم جرات گریه نداشتم. با خدای خود عهدکردم نماز خواندن را یاد بگیرم.