زندگیم به اول وقته
بهش می گفتن ام الشهدا. آخه سه تا از بچه هاش و یه برادر و یه دامادش رو برای اسلام داده بود. هیچ وقت عصبانی ندیدیمش، جز یه بار. اونم یه روز عصر بود که همگی توی حیاط نشسته بودیم. مامان از خستگی خوابش برد. ما هم بی سرو صدا آماده شدیم که برای نماز مغرب بریم مسجد. وقتی داشتیم از در می رفتیم بیرون، پا شد و خیلی بلند «استغفر الله»و «لا اله الا الله» گفت و با عصبانیت پرسید: &laqu ...
بهش می گفتن ام الشهدا. آخه سه تا از بچه هاش و یه برادر و یه دامادش رو برای اسلام داده بود. هیچ وقت عصبانی ندیدیمش، جز یه بار. اونم یه روز عصر بود که همگی توی حیاط نشسته بودیم. مامان از خستگی خوابش برد. ما هم بی سرو صدا آماده شدیم که برای نماز مغرب بریم مسجد.
وقتی داشتیم از در می رفتیم بیرون، پا شد و خیلی بلند «استغفر الله»و «لا اله الا الله» گفت و با عصبانیت پرسید: «پس چرا بیدارم نکردین؟»
گفتیم: «آخه خسته بودی، ما هم دلمون نیومد بیدارت کنیم». همین طور که داشت وضو می گرفت، گفت: «من همه زندگیم به نماز اول وقته. نمی خوام کاهل نماز باشم، تا حالا به هیچ دلیل نماز اول وقتم رو ترک نکردم».
شهیده فاطمه نیک ، تعبیر یک خواب، صفحه 17 و 18.