گویا دنیایش بر باد رفته بود!
از بهشت زهرا برگشتیم، وسط شهر به ترافیک برخوردیم. صف طویلی از ماشین ها پشت سر هم ایستاده بودند. حرکت به کندی صورت می گرفت. گاهی چند متر جلوتر می رفتیم و دوباره مجبور به توقف می شدیم. تقریباً بیست دقیقه گذشت. هنوز نتوانسته بودیم بیش از صدمتر جلو برویم. اکبر با نگرانی به ساعتش و به اطراف نگاه می کرد. پرسیدم چیه؟ چرا نگرانی؟ هنوز پاسخ نداده بود که صدای اذان گلدسته مسجدی که همان نزدیکی ها بود شنیده شد ...
از بهشت زهرا برگشتیم، وسط شهر به ترافیک برخوردیم. صف طویلی از ماشین ها پشت سر هم ایستاده بودند. حرکت به کندی صورت می گرفت. گاهی چند متر جلوتر می رفتیم و دوباره مجبور به توقف می شدیم. تقریباً بیست دقیقه گذشت. هنوز نتوانسته بودیم بیش از صدمتر جلو برویم. اکبر با نگرانی به ساعتش و به اطراف نگاه می کرد. پرسیدم چیه؟ چرا نگرانی؟ هنوز پاسخ نداده بود که صدای اذان گلدسته مسجدی که همان نزدیکی ها بود شنیده شد. با شادمانی گفت: مثل اینکه مسجد نزدیک است. من رفتم نماز بخوانم. در ماشین را باز کرد و بدون توجه به فریادهای من که اینجا نمی توانم توقف کنم به سوی مسجد دوید. چنان با شتاب رفت که گمان کردم اگر به نماز جماعت نرسد دنیا را از او خواهند گرفت.1
1. حماسه سابله، ص 32. خاطره مهین خواجه جوپاری از شهید اکبر محمد حسینی.