شعر؛ برخورد بد در مسجد
کودکی دیدم که هنگام نماز سوی مسجد رفت با اغوش باز با وضو دستان خود را پاک کرد روی "شیطان" را سیاه و خاک کرد جای خوبی بهر خود پیدا نمود در صف اول خودش را جا نمود پیرمردی گفت کیست این بی ادب!! جامه اش بگرفت و او را برد عقب با صدایی زشت گفت ای بی حیا!! سوی این مسجد دگر اصلا نیا بر سر کودک چنین فریاد کرد دست "شیطان ...
کودکی دیدم که هنگام نماز
سوی مسجد رفت با اغوش باز
با وضو دستان خود را پاک کرد
روی "شیطان" را سیاه و خاک کرد
جای خوبی بهر خود پیدا نمود
در صف اول خودش را جا نمود
پیرمردی گفت کیست این بی ادب!!
جامه اش بگرفت و او را برد عقب
با صدایی زشت گفت ای بی حیا!!
سوی این مسجد دگر اصلا نیا
بر سر کودک چنین فریاد کرد
دست "شیطان" را ز بند آزاد کرد
کودک از رفتار او آزرده شد
قلب پاکش یک گل پژمرده شد
در دلش شد نفرتی از دین پدید
رنگ مسجد را دگر هرگز ندید .