شعر؛ اولين نمازي که خواندم

شعر؛ اولين نمازي که خواندم

گفت؛«قاسم برخيز» مادرم صبحي زود داشت حاضر مي‏شد آسمان آبي بود چادرش مثل قبل روشن و پر گل بود يک صدايي پيچيد چهچهه بلبل بود آب سرد چشمه خواب ما را دزديد صورتم را شستم مادرم مي‏خنديد تا ابد آن لبخند خاطرم خواهد بود آن زمانها در شهر بي‏نمازي بد بود! مثل اين که امروز بي‏نمازي بد نيست نه... بدش مي‏دانند گرچه تا آن ...

گفت؛«قاسم برخيز»

مادرم صبحي زود

داشت حاضر مي‏شد

آسمان آبي بود

چادرش مثل قبل

روشن و پر گل بود

يک صدايي پيچيد

چهچهه بلبل بود

آب سرد چشمه

خواب ما را دزديد

صورتم را شستم

مادرم مي‏خنديد

تا ابد آن لبخند

خاطرم خواهد بود

آن زمانها در شهر

بي‏نمازي بد بود!

مثل اين که امروز

بي‏نمازي بد نيست

نه... بدش مي‏دانند

گرچه تا آن حد نيست

الغرض، مي‏گفتم؛

يک وضو يادم داد

مادرم محبوب است

چون که او يادم داد

عطر سبزي خوشبو

جا نماز و تسبيح

يک دعا، يک لبخند

چشم باز و تسبيح

چه نمازي خوانديم

من به تقليد از او

در فضا مي‏پيچيد

عطر سبز خوشبو

اولين خواندن بود

يک نماز آرام

يک کبوتر از شوق

مي‏نشيند بر بام

 

شاعر:

قاسم رفيعا