جشن تکلیف من در 22سالگی
برای دید و بازدید به منزل دایی که ساکن تهران هستند. رفته بودیم. یکی از خانواده های پر جمعیت فامیل هستند. دایی 5 تا پسر و 4 تا دختر دارد که چند تاشون هم آنها ازدواج کردند و صاحب فرزند ... یکی از ویژگی های خانواده دایی مهربانی و مهمان دوستی آنهاست و هر مهمانی که از شهرستان منزل دایی می آید پسر دایی و دختر دایی ها هم با بچه هاشون آنجا می آیند خلاصه جمعشون جَمعِه ... . نزدیک ظهر بود با پسردایی ...
برای دید و بازدید به منزل دایی که ساکن تهران هستند. رفته بودیم. یکی از خانواده های پر جمعیت فامیل هستند. دایی 5 تا پسر و 4 تا دختر دارد که چند تاشون هم آنها ازدواج کردند و صاحب فرزند ... یکی از ویژگی های خانواده دایی مهربانی و مهمان دوستی آنهاست و هر مهمانی که از شهرستان منزل دایی می آید پسر دایی و دختر دایی ها هم با بچه هاشون آنجا می آیند خلاصه جمعشون جَمعِه ...
. نزدیک ظهر بود با پسردایی کوچیکه گرم صحبت بودم که یکدفعه ولوله ای شد و هر کس به طرفی می دوید.دایی رفت سمت آشپزخانه، پسردایی ها دویدند سمت حیاط.دختر دایی کوچیکه که 7 سالشه سریع رفت سمت سرویس بهداشتی. من هم بلند شدم یک دفعه چشمم افتاد به دایی که داشت وضو می گرفت یک تعارفی هم به من زد و گفت: میخواهی وضو بگیری بیا اینجا.
وضو بلد نبودم ترسیدم آبرویم برود و از طرفی هم نمی خواستم کم بیارم, و گفتم دایی من وضو دارم. دایی هم یک سری تکان داد و رفت سمت پذیرایی.
همه جمع شدند منتظر حاج آقا بودند, پسر دایی را می گویم که از طلبه های حوزه علمیه قم است. که آن روز هم منزل پدرشون بود خوش برخورد است با اطرافیان گرم می گیره مخصوصا با جوانها ونوجوانها .یک توجه ویژه ای هم به من دارد.چند سال پیش که آمده بود شهرستان یک قرآن جیبی سبز رنگ به من هدیه داده که همچنان دارم.حاج آقا آمدند,تازه فهمیدم این هیاهو و ولوله مال نماز جماعت بوده.اما کار دختر دایی 7 ساله که با چادر گل گلی نماز می خواند من را حسابی به فکر برد.من هم بدون وضو نماز خواندم.
همرنگ جماعت شدم آن روز تا رسوا نشوم همچنان شرمنده بودم که اندازه این دختر 7 ساله هم در محضر خدا ادب نمی کنم.
اما خدا همان لحظه دستم را گرفت دلم را لرزاند و بر سر سجاده ی بندگی نشاند و آن روز جشن تکلیف من بود در 22 سالگی
نویسنده: محمد قهرمانی
براساس داستان واقعی