نمازی که اشک عراقی ها را در آورد
هنوز چند ساعتی از اسارت مان نگذشته بود که وقت فریضه ظهر فرا رسید و ما با دست های بسته و بدن های کوفته و لباس های خونین باید نمازمی خواندیم. راستی گفتم، لباس های خونی! این خاطره را هرگز فراموش نمی کنم که یکی از دوستان،همان لحظات اولیه اسارت، رو به من کرد و گفت: اقبال، ما دیشب ماست خوردیم؟ ازاین سئوال تعجب کردم،چون دیدم براثرموج گرفتگی حرف های بی ربط دیگری هم می زند! بنابراین، به سئوالش توجهی ...
هنوز چند ساعتی از اسارت مان نگذشته بود که وقت فریضه ظهر فرا رسید و ما با دست های بسته و بدن های کوفته و لباس های خونین باید نمازمی خواندیم.
راستی گفتم، لباس های خونی! این خاطره را هرگز فراموش نمی کنم که یکی از دوستان،همان لحظات اولیه اسارت، رو به من کرد و گفت: اقبال، ما دیشب ماست خوردیم؟
ازاین سئوال تعجب کردم،چون دیدم براثرموج گرفتگی حرف های بی ربط دیگری هم می زند! بنابراین، به سئوالش توجهی نکرده و پاسخی ندادم. دوباره سئوالش را تکرار کرد و با قیافه جدی وحق به جانب گفت: چرا جوابم را نمی دهی؟ پرسیدم ما، دیشب ماست خوردیم؟
با ناراحتی جواب دادم: ول کن بابا، این چه سئوالیه که می پرسی،خوب معلومه که تواین هوای سرد،کسی ماست نمی خوره! نه، ماست نخوردیم!
سرش را انداخت پایین و گفت:اگرماست نخوردیم، پس اینها چیه روی لباس من؟!
وقتی نگاه کردم، دیدم، مغز یکی ازرزمندگان روی لباسش نقش بسته! و با خون این رزمنده در هم آمیخته، در حالیکه او براثرموج گرفتگی خفیف فکر می کرد که ماست روی لباسش ریخته است!
همراه با بغضی که گلویم را می فشرد، گفتم:بله حق باشماست، (این اتفاقات مربوط به زمانیست که سن وسال ما حول وحوش ۱۴تا ۱۶سال بود)
به هر حال، باید فکری برای نمازمی کردیم؛ با اشاره از سربازان محافظ خواستیم که دست هایمان را باز کنند تا نمازبخوانیم وچندین بار کلمه “الصلوه” را تکرارکردیم. وقتی سربازان عراقی متوجه منظور ما شدند، یکی از آنها که از بقیه مهربان تربود، با تعجب پرسید:انتم مسلم؟ شما مسلمان هستید؟مگرشما مجوس(آتش پرست) نیستید؟
یکی ازدوستان که دبیرستانی بود و کمی عربی می دانست، گفت:نحن مسلم، نحن مسلم!
سربازعراقی گفت: اقرأ سوره الحمد!
این رزمنده هم با صوتی بسیار زیبا، شروع کرد به خواندن سوره حمد، آن هم با لحن عربی!
سربازدشمن متاثر شد،اشک در چشمانش حلقه زد، کلماتی را بر زبان جاری کرد که متاسفانه متوجه نشدیم که چه می گوید، ولی ازعکس العملش معلوم بود که دیدگاهش نسبت به ما عوض شده است؛ بنابراین وساطت کرد تا دست های ما را باز کنند و با مقدار آبی که دراختیارمان قراردادند، وضو ساخته و با یک حال وهوای خاصی اولین نمازخود را دراسارت خواندیم.
این سربازان عراقی بودند که با تمام وجود، راز و نیازاسیران دربند را به نظاره نشسته بودند! ای کاش می توانستیم یک بار دیگر، باهمان حال وهوا نماز بخوانیم! ولی چه خوب فرموده اند که:انسان همیشه به نماز محتاج است و در عرصههاى خطر، محتاج تر