نماز در کوفه، مدینه و مکه در یک شب
على بن خالد (كه زيدى مذهب بود) مى گويد: من در شهر سامرا بودم . شنيدم مردى را كه در شامات ادعاى پيامبرى مى كرده دولت وقت دستگير نموده و در اينجا زندانى كرده اند. به ديدن او رفتم . تا از حال او آگاه شوم ، ديدم آدم فهميده اى است . گفتم : فلانى ! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانى شده اى ؟ گفت : من از اهالى شام هستم ، در محلى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام در آنجا نهاده شده ، پيوسته مشغول ...
على بن خالد (كه زيدى مذهب بود) مى گويد:
من در شهر سامرا بودم . شنيدم مردى را كه در شامات ادعاى پيامبرى مى كرده دولت وقت دستگير نموده و در اينجا زندانى كرده اند. به ديدن او رفتم . تا از حال او آگاه شوم ، ديدم آدم فهميده اى است .
گفتم :
فلانى ! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانى شده اى ؟
گفت :
من از اهالى شام هستم ، در محلى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام در آنجا نهاده شده ، پيوسته مشغول عبادت بودم . يك شب ، ناگهان شخصى در پيش رويم نمايان شد، فرمود:
برخيز! برويم . بى اختيار برخاستم و با او به راه افتادم . اندكى گذشت ديدم در مسجد كوفه هستم .
فرمود:
اين مسجد را مى شناسى ؟
گفتم : آرى ! مسجد كوفه است .
ايشان نماز خواند من نيز نماز خواندم آنگاه دوباره به راه افتاديم . چيزى نگذشت كه خود را در مسجد مدينه ديدم !
باز هم نماز خوانديم و به رسول خدا صلى الله عليه و آله درود فرستاد و زيارتش نمود سپس خارج شديم . لحظه اى بعد ديدم كه در مكه هستيم و تماس مراسم و زيارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم . پس از آن به راه افتاديم . چند قدمى برداشتيم . يك مرتبه متوجه شدم كه در محل قبلى ، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپديد شد.
يك سال از اين ماجرا گذشت - من در همان مكان مشغول عبادت بودم - كه ايام حج رسيد همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستين همه آن مكانهاى مقدس را با هم زيارت كرديم و كارهاى سال گذشته را انجام داديم ، سرانجام مرا به شام بازگردانيد. وقتى كه خواست از من جدا شود، گفتم :
تو را سوگند مى دهم به خدايى كه تو را چنين قدرتى كرامت فرموده بگو! تو كيستى ؟
مدتى سر به زير انداخت . سپس نگاهى به من كرد و فرمود:
من محمدبن على بن موسى بن جعفر هستم .
و من اين قضيه را به چند نفر از دوستان نزديك خود گفتم ، خبر به محمدبن عبدالملك زيات (وزير معتصم ) رسيد او دستور داد مرا دستگير كردند و تهمت زدند كه مدعى پيامبرى هستم . اكنون مى بينى كه در زندانم . به او گفتم :
خوب است اصل قضيه خود را به محمدبن عبدالملك بنويسى ، شايد تو را آزاد كند، او هم ماجراى خود را نوشت .
محمدبن عبدالملك در زير همان نامه نوشته بود، بگو همان كسى كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از آنجا به مدينه و از مدينه به مكه برده سپس به شام برگردانده ، از اين زندان نيز نجات دهد.
على بن خالد مى گويد:
چون جواب عبدالملك را خواندم ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت به او گفتم :
صبر كن ! تا ببين عاقبت كار چه مى شود و از زندان بيرون آمدم .
صبح روز ديگر به زندان رفتم كه احوال او را بپرسم ، ديدم نگهبانان زندان و ماءمورين بسيار و عده اى از مردم در اطراف زندان رفت و آمد مى كنند، پرسيدم :
چه شده است ؟
گفتند: همان زندانى كه ادعاى پيامبرى داشت از زندان ناپديد گشته با اينكه درها همه بسته بود، نمى دانيم به زمين رفته يا چون پرنده به آسمان پر كشيده است . (بدين گونه امام جواد او را از زندان نجات داد.)
على بن خالد پس از ديدن اين واقعه دست از مذهب خود (زيدى ) كشيد و از شيعيان امام نهم حضرت جواد شد.
داستان های بحارالانوار ج 5