اول نماز ...
اول نماز.... با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند بهمان. سر یک آب راه قایق حسین پیچید روبرویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید «چه خبر؟»، جواب دادم: چند روز بود قایق خراب شده بود، خیلی وضعیت ناجوری بود، حالا که درست شده مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم، مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه، می پریم پایین، صبحونه و نهار و شام رو یک جا می خوریم. پرسید: &laq ...
اول نماز....
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند بهمان. سر یک آب راه قایق حسین پیچید روبرویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید «چه خبر؟»، جواب دادم: چند روز بود قایق خراب شده بود، خیلی وضعیت ناجوری بود، حالا که درست شده مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم، مراقب بچه ها باشیم.
عصر که می شه، می پریم پایین، صبحونه و نهار و شام رو یک جا می خوریم.
پرسید: «پس کی نماز می خونی؟»
گفتم «همون عصری» گفت «بی خود» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستاده، نماز خواندیم.
خاطرات شهید حاج حسین خرازی