با همین نماز شب ها به درجه یقین رسیده بودند

با همین نماز شب ها به درجه یقین رسیده بودند

شهید حسین یوسف اللهی از سرداران به نام دوران دفاع مقدس استان كرمان، 21 بهمن ماه در عملیات والفجر 8 بر اثر بمباران شیمیایی مجروح شد و 27 بهمن ماه در بیماربستان به مقام والای شهادت رسید آنچه را كه در زیر می خوانید خاطراتی از این شهید بزرگوار ا ز زبان سردار حمید شفیعی یكی از یادگاران دوران دفاع مقدس واز همرزمان شهید یوسف اللهی است.  بچه ها پایگاه موشكی را تصرف كرده بودند سر راه ایستاده بودم ك ...

شهید حسین یوسف اللهی از سرداران به نام دوران دفاع مقدس استان كرمان، 21 بهمن ماه در عملیات والفجر 8 بر اثر بمباران شیمیایی مجروح شد و 27 بهمن ماه در بیماربستان به مقام والای شهادت رسید آنچه را كه در زیر می خوانید خاطراتی از این شهید بزرگوار ا ز زبان سردار حمید شفیعی یكی از یادگاران دوران دفاع مقدس واز همرزمان شهید یوسف اللهی است.

 بچه ها پایگاه موشكی را تصرف كرده بودند سر راه ایستاده بودم كه حسین با موتور آمد با بچه های اطلاعات كارت شناسایی عراقی های اسیر را می گرفتیم حسین به همه نگاهی كرد و به شهید مهدی پرنده غیبی گفت:مهدی جان كاری با من نداری؟گفت كجا؟جواب داد:برای همیشه می روم .

مهدی اخم كرد و گفت:تو اهل این حرف ها نبودی؟جواب داد:دیگر دیر شده ، دو سال به خاطر شماها ماندم دوستان دیگر هم آنجا دارم و باید بروم نگاهی به او كردم و او را بوسیدم .

 یك روز در شلمچه ، حاج قاسم سلیمانی به حسین گفت: اكبر موسی پور و حسین صادقی نیامدند احتمالا اسیر شده اند به قرار گاه خبر بده. حسین ساعت 10 صبح به من گفت: حمید من تا شب صبر می كنم ، ان شاء الله فردا صبح از همه چیز مطلع می شویم .

 حسین صبح زود پیش من آمد وگفت: حمید، اكبر وحسین اسیر نشدند. گفتم از كجا خبر شدی؟ جواب داد: دیشب در خواب هر دو نفرشان را دیدم. اكبر خیلی نورانی و جلو بود حسین كمتر نورانی بود.

بعد از من پرسید اگر گفتی چرا این گونه بود؟ گفتم خودت بگو.جواب داد: اكبر هیچ وقت نماز شبش ترك نمی شد و در سخت ترین شرایط حتی در آب كه برای شناسایی رفته بود نماز شبش را می خواند اما حسین صادقی بعضی وقتها كه خیلی خسته بود نماز شبش را نمی خواند.

در خواب اكبر به من گفت: ما 12 شب دیگر با حسین می آییم. گفتم: دیشب چه كرد ی كه توانستی آن ها را ببینی ؟ گفت: كاری نكردم ، یك سوره حمد برای دیدنشان خواندم وآنها را در خواب دیدم.

به مرحله یقین رسیده بود و پرده های حجاب را كنار زده بود

حسین از عرفای جبهه بود و زیبا ترین نماز شب را می خواند ، ولی كسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و مشكلات را با الهام هایی كه به او می شد، حل می كرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده های حجاب را كنار زده بود.

پیش از عملیات فاو بچه ها جذر ومد آب را دقیقا اندازه گیری می كردند، به این ترتیب كه هر شب یكی از بچه ها به اروند می رفت و جذر ومد را اندازه گیری می كرد،تا میانگین دستشان بیاید.

یك شب ساعت 12 حسین یوسف اللهی به شهید محمد رضا كاظمی (كه علاقه زیادی به حسین داشت )گفته بود سریع خودت را به منطقه فاو برسان كه حسین باد پا سر پست به خواب رفته او هم سریع خودش را ظرف 20 دقیقه به اروند رسانده بود و دیده بود که حسین بادپا خواب است.

علی نجیب زاده گفت: وقتی این قضیه را از محمد رضا کاظمی شنیدم، متعجب شدم و به اهواز رفتم. حسین سیف الهی را دیدم و گفتم : تو این جا هستی و اروند را کنترل می کنی؟ گفت: فرقی نمی کند، اینجا یا آنجا ، خواب یا بیدار، اگر آدم بشویم ، همه مشکلات حل می شود.

 بچه ها در حال دعا خواندن بودند، پرسیدم: حسین آقا این ها وضعشان چطور است؟ گفت: این ها که اینجا نشسته اند، آدم شده اند. آن ها که آن طرف هستند در راه آدم شدن هستند خیلی منقلب شدم و از سنگر اطلاعات بیرون آمدم ، بله حسین این گونه انسانی بود و خیلی بالاتر از این حرف ها، که عقل ما نمی رسد.

 یک روز با شهید یوسف الهی با هم سوار ماشین لندکروز بودیم، حسین راننده بود، از روی پل جلوی کارخانه فولاد به سرعت پایین رفت .ناگهان یک ماشین وانت از جلویمان درآمد راننده اش از عرب های اهواز بود.

 

 چشمانم را بستم و یا ابوالفضل گفتم و کف ماشین خوابیدم و منتظر بودم با آن ماشین به شدت برخورد کنیم. خبری نشد ، بالا آمدم، هیچ کس نبود هر جا نگاه کردم کسی نبود گفتم: حسین آن عرب کجا رفت؟ گفت: چرا؟ گفتم: می خواهم ببینم کجا رفت. گفت: نترس به سلامت رفت و ماشین را روی آسفالت نگه داشت.

 حسین یوسف الهی از ماشین پیاده شد سجده شکر به جا آورد و خندید و گفت: امدادهای غیبی خودش را نصیب خلافکاری مثل من هم می کند؟ سوار شدیم و رفتیم هنوز متحیر بودم که شده چون درست از جلوی هم درآمدیم و جاده هم باریک بود و جای رد شدن نداشت .

من فقط به ماشین گفتم برو بیرون

:به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود 10 نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند.

در این هنگام حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.

شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.

از یک ماه به عملیات مانده ، می دانستم شهید می شود. هر چه می خواستم برایش نذر کنم که سالم بماند، از درونم ندایی می گفت بی فایده است! برای دیدار و خداحافظی با او و بعضی دوستان دیگر که آنها هم دست کمی از حسین نداشتند، به منطقه فاو رفتم، حسین گل سر سبد همه بود.

سردار شهید حسین یوسف الهی پس از چندین بار مجروحیت، 21 بهمن ماه درعملیات والفجر هشت بر اثر بمباران شیمیایی مجروح شد و 27 بهمن ماه در بیمارستان به شهادت رسید.

 

منبع:ساجد